سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

لَقد  خَلَقنَا  اِلاِ نسَنَ  فِی  کَبَدٍ

که ما انسان را در رنج آفریدیم ( و زندگی او پر از رنج هاست)

 تماشا کن صدایی که به دست بادها دادی

 

- سوره مبارکه بلد، آیه 4-

....................................................
پایین نوشت1: جدیدا همکارم در حال مامان شدنه و به همین خاطر کار من بیشتر شده. وقتی بهش غُر می زنم میگه: تو هم چند روز دیگه نوبت مادر شدنت میشه اون وقت کارِت می افته گردن من!
پایین نوشت2: بازم دم انتخابات شد و من هر وقت به خودم میام می بینم از قافله عقبم. حتی هنوز نمی دونم چه افرادی کاندید شدن!!
پایین نوشت3: سختی های زندگی، همون امتحان الهیه. "دل کندن" هم، نوعی امتحانه!
خدایا! بخاطر اینکه هنوزم منو مورد امتحان قرار میدی... شکرت.
پایین نوشت آخر:

بمون با من گل تشنه ببین دل بستن آسونه    ولی دل کندن عاشق مثل کندن از جونه
ببین امشب به یاد تو فقط از گریه می بارم    حلالم کن تو می دونی دل بی طاقتی دارم

 


نوشته شده در جمعه 88/2/25ساعت 2:56 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

همون روزهای اول سال 88 توسط «ضعیفه» به یک موج دعوت شدم که اگرچه قدری دیر شده اما خوشبختانه سال هشتاد و هشت، هنوز کهنه نشده!

ماجرا از این قرار بود که ما موظف شدیم اعتراف کنیم که بهترین روز سال 1387 برامون چه روزی بوده. پیدا کردن یک روز، از بین 365 روز سال (که امسال هم 366 روز بود!) کار سختیه.
سال 87 برای من سال بسیار متنوع و پر افت و خیزی بود. اما خدا رو شکر همه اش خیر بود و لطف بی اندازه ی خدا. از این بابت شب و روز، ذکرم شده شکر خدا...
طبیعتا برای کسی مثل من، مهمترین اتفاق این سال، آَشنایی با شریک همیشگی زندگیم بوده و از اون جایی که این آشنایی قدری طول کشید و در نهایت به سال بعد (88) موکول شد، لذا بهترین روز من در سال 87، اصلا در سال 88 اتفاق افتاد!! درست در دوم فروردین 88.
و امروز درست یک ماه از اون روز می گذره...

این بار باید یک نفر رو به این موج دعوت کنم و دوست دارم اون یک نفر «یاس کبود» باشه. شاید به این بهانه باز هم به وبلاگ نویسی ادامه بده.

........................................................
پایین نوشت1: به همین سادگی یک ماه از سال جدید گذشت و من سخت در این حیرت هستم که روزها و شب ها چرا اینقدر سریع می گذرن؟!
پایین نوشت2: اردیبهشت ماه همیشه برای کار و تحصیل، ماه مزخرفیه. به این خاطر که هیچ روز تعطیلی نداره و من ِ بیچاره مجبورم 29 شیفت ناقابل رو طی کنم تا به پایان برسه. کم کم دارم از کار کردن منصرف می شم!
پایین نوشت آخر:

گوهر مخزن اسرار همان است که بود      حقه مِهر بدان مُهر و نشانست که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح      بوی زلف تو همان مونس جانست که بود

 

- حافظ شیرازی-


نوشته شده در چهارشنبه 88/2/2ساعت 6:45 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com