سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

من حواسم نیست... نا شکری می کنم.

مرا در جوانی ام
                       به خاطر جوانی ام
                                                به جوانی ام ببخش.

برای راه درستی که نشانم دادی
برای بهترین هایی که به من دادی

... شکر.

 

                                   اگه راهم این روزا از تو یه کم دوره ببخش

اِنّا هَدَینَهُ السَّبیلَ اِمّا شَاکِرًا وَ اِمّا کَفُورًا

ما راه را به او نشان دادیم، خواه شاکر باشد (پذیرا گردد) یا ناسپاس.

 

سوره انسان – آیه 3

.....................................................
پایین نوشت1: یاد همکارم افتادم!
پایین نوشت2: تو «مجهول» بودی، «معلوم» شدی. خیال همه راحت شد؟!
پایین نوشت 3: امسال قسمت نشد در نیمه شعبان از نیمه شعبان بنویسم. حتی فرصت نشد تبریک بگم. الان دیر شده؟...

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/5/30ساعت 7:33 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

اگر فکر کردین که من همه ی اتفاقات رخ داده رو براتون تعریف خواهم کرد، اشتباه فکر کردین. (کور خوندین!) گاهی یک چیزهایی در زندگی، خصوصی هستن. مثل یک کامنت خصوصی که صاحب وب هم دلش نخواد عمومیش کنه.

اما از شرح عاشقی که دیگه نمی شه گذاشت! بخصوص که بعد از یک تجربه ی عشقولانه، سفری به شیراز هم داشته باشیم. دیگه نور علی نور میشه!

خوشا شیراز و وضع بی مثالش...

نمی دونم علاقه ی من به «شیراز» از ریشه ی چه موضوعی نشات می گیره، اما هر چی هست غیر قابل انکاره. هر دفعه عاشقش میشم! عاشق طبیعتش، درختای چنار و گردو، عاشق آب و هوای مطبوعش، عاشق لهجه ی مردمش... و حتی عاشق ساختموناش! با همون مهندسی خفن و منحصر به فرد. بعید می دونم کسی از چنین شهری با این همه سلیقه و هنر بیزار باشه. از شهر حافظ شیرازی، کمتر از این هم نباید انتظار داشت.

طبق معمول حافظیه و سعدیه نرفتیم! اصلا بذار خیالتونو راحت کنم. هیچ کدوم از مکان های تاریخی شیراز رو نرفتیم. شاید به این خاطر که قبلا رفته بودیم! ( البته جایی مثل ارگ کریم خان و باغ ارم رو هنوز به چشمم ندیدم) همون شاهچراغ رو به زور رفتیم. یعنی نمی دونم چرا هر چی زور می زدیم قسمت نمی شد بریم شاهچراغ! انگار جدی جدی نمی خواستمون!!

اما در عوض روز آخری که اونجا بودیم طلبید، اون هم دو بار! یک بار صبح (صبح که چه عرض کنم، 12 ظهر) رفتیم و چون در منزل عمو برای نهار منتظرمون بودن، خیلی سریع سرو ته زیارت رو هم آوردیم و برگشتیم. شب که به قصد چرخیدن در شنبه بازار از منزل خارج شدیم، تلفن همراه بابا زنگ خورد و مادربزرگ امر فرمودن خدمتشون بریم. چراکه می خواستن همراه الباقی میهمانان، به شاهچراغ برن و هیچ ماشینی جای خالی برای مادربزرگ و پدربزرگ نداشت. هر چی هم گفتیم که ما صبح شاهچراغ بودیم، به خرج کسی نرفت و این شد که به زور و با پس گردنی (!) دوباره طلیبده شدیم.  

با خویشان و اقوام، 5 ماشین بودیم که به سمت حرم حرکت کردیم و یک ساعتی هم مسافت بود که باید طی میشد. بعضی از ماشین ها راه رو بلد نبودن و ماشین عمو (که پیکان می باشد) شده بود راهنمای تعدادی پراید و پژو! هیجانش هم توی همین نابلد بودن بعضی ها بود که دم به ساعت گم می شدن و خدا خیر بده همون آدمیزادی رو تلفن همراه رو اختراع کرد!!

این بار مثل کسی که لج کرده باشه تا آخر شب توی حرم بودیم و با هُل و زور خدام که می خواستن درب شاهچراغ رو ببندن (و تعطیل کنن) از اونجا خارج شدیم. خب البته همین حرص باعث شد که به حرم «سید علائدین حسین» هم نرسیم و با درب بسته مواجه بشیم. چی میشد این دو حرم هم مثل مشهد، شبانه روزی بودن؟!

ول چرخی توی خیابونای شیراز لذت خاص خودش رو داره. چند تا خیابون و فروشگاه هستن که هیچ وقت نمی شه بی خیالشون شد. خیابون «قصرالدشت» (قصر دشت) و بلوار «چمران»، یک تنه تمام باغ های شیراز رو در خودشون جا دادن. (این البته منهای باغ ارم و باغ عفیف آباد و غیره و ذلک میشه!) اساسا شیراز تشکیل میشه از باغستان های فراوان که بخوای منطقی فکر کنی، تعدادی خونه و مغازه و خیابان در اطراف این باغ ها بنا شده و اسمش شده: شیراز!

خیابان عفیف آباد هم درست برعکس اسمش ... آباد بود! (درست متوجه شدین. « ... » سانسور شد!) امسال اولین سالی بود که دروازه قرآن رو ندیدیم. (گفتم که هیچ جا نرفتیم!) چهار راه سینما سعدی و دست فروش های فراوان روبه روی سینما از بهترین مکان های خرید محسوب میشه و البته از بازار شاهچراغ نمیشه گذشت!

و در نهایت...  بستنی نارنج و ترنج! (تکبیــــــــر!!) اگر سفری به شیراز داشته باشید و این بستنی رو امتحان نکنین، تردیدی به خود راه ندین که بخش کثیری از عمرتون رو هدر دادین!

تبریکات فراوان به عروس خانوم (!)، پارک رفتن های نیمه شب به صرف شام، تماشای فیلم دهشتناک « اره »، متر کردن منزل جدید و بسیار بزرگ عمو جان و خوابیدن روی سکوی حیاط و تماشای آسمان پر ستاره ی شیراز... از دیگر رخدادهای جذاب این سفر یک هفته ای بود.

درسته که خیلی جاهای دیدنی رو از دست دادیم، ولی همیشه از بودن در کنار عزیزان، بیشترین لذت رو می برم. ( و از نبودن در کنارشون بیشترین غصه رو...)

.....................................................
پایین نوشت 1: تا اطلاع ثانوی (شاید تا بعد از ماه مبارک) ، دلتنگم...
پایین نوشت 2: پارسال توی چنین روزهایی بود که حین برگشتن از مسافرت دچار سانحه ی رانندگی شدیم و جز لطف و مصلحت خدا، چیز دیگه ای دلیل سالم موندمون نمی شد. و درست مثل همین روزها بود که بعد از گذشت 2 روز از تصادف خودمون، خانواده ی عمه م هم در راه مشهد به شدت تصادف کردن و شوهرعمه م...

چیزی نمی تونم بگم جز اینکه، یک سال گذشت و من هنوز باور نکردم!


نوشته شده در دوشنبه 87/5/21ساعت 9:6 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

یک وبلاگ نویس رو تصور کنین که به یک غیر وبلاگ نویس « بــله » گفته باشه.

- بــــــــــلــه!

طبق رسومات این جور وقتها، عروس به گل چیدن و گلاب آوردن می پردازه. اینکه حالا گل و گلاب چقدر می تونه در خوشبختی این دو زوج موثر باشه، سوالیه که فیلسوفان هنوز پاسخی براش کشف نکردن.

ایضا: اینکه با این « بله » گفتن، اونا خودشون رو توی چاه پرت کردن یا از پله های ترقی بالا رفتن هم... بماند.

موضوعی که الان حائز اهمیته، همون پرداختن به امر مهم گل چیدن و گلاب آوردن هست و با توجه به اینکه این دو مهم (!) بسیار وقت گیر هستن، لذا اینجانب تا اطلاع ثانوی با اجازه ی بزگترا...

!!!...

 

                                  عیدت مبارک

......................................
پایین نوشت: هیچ توضیحی ندارم!


نوشته شده در پنج شنبه 87/5/10ساعت 9:38 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

حواسم جمع بود، برخلاف همیشه!

رانندگی می کردم و ضبط خاموش بود. کمربند بسته و آینه تنظیم. کولر روشن بود و هوا مطبوع. یک نگاه به آینه ی بغل، نگاه بعدی به جاده، نگاه بعدی به آینه ی وسط. حواسم کاملا جمع بود.

جاده... آینه ی وسط... آینه ی بغل.

آینه ی بغل... چه می دیدم؟!
تو پشت سرم بودی، اما دور. ذوق عجیبی از اعماق وجودم بالا آمد. سرعت را به 50 رساندم تا نزدیک شوی. نمی شد جلوی چهره ی خندانم را بگیرم. لبریز شده بودم از شادی...
*
لاستیکی جیغ کشید، بچه ایی ترسید... و تو به من برخورد کردی! یعنی اینقدر به من نزدیک بودی؟!!
*
چراغ عقب شکست و گل گیر فرو رفت. من هنوز در حیرتِ آن بودم که چگونه این همه نزدیک...

حواس ِ من جمع بود، تو پرتش کردی! پرتابش کردی توی آینه ی بغل.

آینه ی بغل...
مرا یاد نکته ای می اندازد. برمی گردم و زل می زنم به آینه.
« اجسام از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیک ترند »...

 

آه! هنوز هم نمی توانم آن همه نزدیکی را عادت کنم. رگ گردن کجا و ...

...........................................................
پایین نوشت: چند پست قبل گفته بودم که مانیتورم خراب شده و رنگ ها رو درست نشون نمیده. اما بعدش یادم رفت بگم که این مشکل تنها 4-5 روز طول کشید و با دستکاری کابلی که به کیس متصل می شد کاملا به شکل اول برگشت.
انگار خراب شدنش، مهمتر از درست شدنش بود!...


نوشته شده در چهارشنبه 87/5/2ساعت 8:3 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com