سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

زمانی که یازده سالم بود «چـــادری» شدم. اون موقع انتخابی در کار نبود و چون مادرم ناخودآگاه الگوی من بود، دوست داشتم شبیه اون باشم. دبیرستانی بودم که «چادری بودن» رو انتخاب کردم. اون موقع هم به چادر زدن، به چشم یک وظیفه ی دینی نگاه می کردم و صرفا این برام مهم بود که هر چه بیشتر به دستوراتِ دینم عمل کرده باشم. سالِ آخر دبیرستان وقتی که توی کارگاهِ مدرسه چادرم رو گم کردم و مجبور شدم بدونِ اون به خونه برگردم فهمیدم چادر برام چیزی بیشتر از یک وظیفه اس. و زمانی که پدرم باهام اتمام حجت کرد و گفت که ابدا منو مجبور به چادر زدن نمی کنه و باید خودم بخوام، تازه فهمیدم که «چادری بودن» رو چقـــدر دوست دارم!

می خوای بدونی چقدر؟
اونقدری که وقتی اوج تابستون باشه و ساعت 2 ظهر باشه و توی اهواز (گرمترین شهرِ کشور) باشم و زبانم هم روزه باشه... باز چادرم رو محکم نگه خواهم داشت. اگر هم از تشنگی داشتم هلاک می شدم، تنها کافیه چشمم رو ببندم و در دلم فرو برم. اونجا خدا هست و همیشه داره لبخند می زنه. همین کافیه برای خنک شدن!
تا حالا تجربه اش کردی؟...

انا انزلناه فی لیله القدر 

.........................................................
پایین نوشت1: این مطلب پیروِ دعوت وبلاگ محترم «گلمیخ» با موضوع «
صبر ریحانه ها» شکل گرفت.
پایین نوشت2: در شبهای قـــــدر... التمــاس دعــا.
پایین نوشت3:

از صـبا پُرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود

 


نوشته شده در جمعه 90/5/28ساعت 6:9 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com