سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 هو الموخر

مناظره ای بود
میان مــن و بــاران
آنگاه
که دوری ات را تــابی نمانده بود.
آسمان می درخشید و
من، می گریستم.
باران می رقصید و
من، می دویدم.
سَحَر می وزید و
من، می رسیدم
- تا نبودنت-
#
آسمان خیس بود
                  مثلِ مـن.
من خیس بودم
                  مثل چشمهایم.
مناظره ای بود.

 

به تماشای من بنشین...

...................................................
پایین نوشت1: خدا بخواد انشالله قصد سفر دارم. اون هم به نمایشگاه کتاب تهران!
پایین نوشت2: فقط خدا می دونه چقدر ذوق دارم...

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/14ساعت 6:23 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com