سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

... و اما قیدار!
به چند تا از دوستان قول داده بودم که درباره ی کتاب «قیدار» حتما خواهم نوشت و حالا وقتش است.
قیدار / رضا امیرخانی / انتشارات افق / چاپ اول 1391

طوبا للغربا! 

 

«قیدار» داستانِ مردی بود به همین نام که در گذشته، پهلوان زورخانه ها و از رفقای جهان پهلوان تختی بوده و حالا مالک بسیاری از ماشین های سنگین و باربریِ تهران است. قصه ی قیدار - مردی با مَرامِ پهلوانی و اندامی تنومند – در گذشته ی دور اتفاق می افتد. او فرد معروف و جا افتاده ایست که در کنار طرفدارانش، دشمنان زیادی هم دارد. رِوالِ کتاب، به سمت تکاملِ شخصیتیِ قیدار است.
کتاب از چند فصل تشکیل شده که هر کدام با نام های ماشین های بخصوصی مشخص شده اند و از همه جالب ترشان، عنوانِ فصل آخر بود: براق، مرکبی آسمانی، سپید رنگ...
یک اتفاق جالب در این رمان بود که لازم هست بگویم. هیجان انگیزترین لحظه ی کتاب برای من جایی بود که قیدار به «علی فتاح» (قهرمان کتاب «منِ او») تلفن می زند تا از کارگاه آجر پزی اش مقدای آجر خریداری کند. اینکه «علی فتاح» هنوز هم مثل خودش در «منِ او» حرف می زند! این را دوستانی که «منِ او» خوانده اند حکما درک خواهند کرد.
یکی از شخصیت های کلیدی، «سید گلپا» بود که روحانی ست با عمامه ی سیاه.
«شهلا» شخصیتی بود که گرچه قدری کم پیدا بود اما همواره اثر گذاری داشت. (با اسمش مشکل داشتم. نمی دانم چرا تا پایان، نتوانستم از اسمِ «شهلا» راضی باشم)
«ناصر اگزوز» و «شُلتون» (همان سلطان که بر اثر مصرف مواد مخدر به این روز افتاده بود) و «هاشم شامورتی» ( که بعد از مرگش کلی صاحب پیدا کرد!) و «نعمت هجده چرخ» و «داش صفدر» (که از بین بچه های گاراژِ قیدار کمی اساسی تر بود) و «شهناز» (که زنِ صفدر بود) و «قاسم پارکابی» و... از شخصیتهای این کتاب بودند.
حال و هوای مخصوصِ نویسنده در این کتاب هم جریان داشت و از همین لذت می بردم. این کتاب را فقط باید خواند. حرف زدن درباره اش سخت است. هیچی هم اگر نداشته باشد، به خاطر نثر قوی و نگارشِ زیبای نویسنده هم که شده باید کتاب را خواند.

خوش نامی قدمِ اول است... از خوش نامی به بدنامی رسیدن، قدمِ بعدی بود... قدمِ آخر، گم نامی است... طوبا للغرباء!

..................................................
پایین نوشت1: یک سعادت اجباری داره نصیبم میشه تا دوباره سری به شهر و خانواده م بزنم.
پایین نوشت2:

همواره دم از نفاق با هم بزنند
یا حرفی از این سیاق با هم بزنند
یک بار نشد عقربه های ساعت
یک دور به اتفاق با هم بزنند!

- بیژن ارژن-


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/25ساعت 2:10 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com