سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

صبح، پای سفره ی صبحانه. نان و پنیر و گردو، کره ی حیوانی و مربای آلبالو. نان داغِ سنگک... و یک دلِ سیر صبحانه خوردن. بعد فنجان را از چای پُر کردن و با قاشق چای خوری شروع به هم زدن کردن. با صدای برخورد قاشق به دیواره ی بلورِ فنجان، غرقِ افکار شدن و توی عالم دیگری رفتن. بعد قاشق را به کناری گذاشتن و جرعه ای از چای را نوشیدن ... اَخ!... تلخ بود! اصلا شکر نداشت و بیخودی هم می زدی!!


شاید کمی ضد حال باشه، اما عاشق این موقعیت نوستالژیکم!

لب سوز و لب دوز 

...................................................
پایین نوشت1: به تازگی خداوند هدیه ای بهم داده که به خاطرش خیلی خوشحالم. برای اینکه از دستش ندم و قدرش رو بدونم و تا آخرش بتونم، برام دعا کنید.
پایین نوشت2: دلم ویــار کرده است. "تو" می خواهد. کجایی؟...
پایین نوشت3: عید بزرگ غدیر مبارک و التماس دعا.
پایین نوشت4:


من دل پر دلان بُدم قوت صابران بُدم
بُرد هوای دلبری هم دل و هم قرار من
روح گریخت پیش تو از تنِ همچو دوزخم
شرم بریخت پیشِ تو دیده شرمسارِ من


- مولانا-


نوشته شده در شنبه 91/8/13ساعت 1:25 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com