سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

یک عالمه حرف برای گفتن دارم. اول باید اعتراف کنم دلم برای وبلاگ نویسی یه ذره شده بود. دوم اینکه در منزل جدید تا حالا اینترنت نداشتیم و بنده فقط گاهی به لطف ایرانسل و گوشیِ نسبتا جدیدم سری به وبم می زدم.
اما بشنوید از بچه داری!!
شیر دادن، تعویض پوشک، استفاده از پماد سوختگی، تعویض لباس هایی که نم دادن، شستن لباس ها و کهنه های نجس شده، دربه در گشتن دنبال پوشک مناسب (از لحاظ اندازه و کیفیت و قیمت)، خریدن تپلک یکبار مصرف و صابون بچه و پماد زینگ اکساید و لباس های سایز بزرگتر، روزی 25 قطره ویتامین آ+د ریختن توی حلقش، درآوردن آشغالهای مزاحم توی دماغش با پوار بینی، روزی یک ساعت بدون پوشک گذاشتنش (جهت جلوگیری از سوختگی)، تلاش برای خواباندش تا ساعت 2شب، خوراندن یک قاشق مربا خوری شربت «گریپ میکسچر» برای نفخ و شکم دردش، شانه زدن موهای کم پشتش، حمام دادنِ 2نفری با نگرانی برای سرما خوردنش، استرس از عواقب واکسن هاش و...
...و خنده های اغلب بی صدای شیرینش، قد کشیدن نامحسوس دستها و پاهاش،خریدن کتاب و اسباب بازی مناسب سنش، فیلم گرفتن از آغو بغو کردن های گاه و بیگاهش، غش و ضعف رفتن و قربون صدقه گفتن براش، بوسیدن لپ های مثل تخم مرغش(!)، در بغل گرفتن و چلاندنش و...
اگه بخوام ادامه بدم طوماری میشه واسه خودش. اما همینو بگم که اصلا فکر نمی کردم بچه داری تا این حد شیرین باشه و یک نوزادِ کوچولو تا این حد خواستنی. بخصوص که روزهای اول نگران بودم و فکر می کردم فرزندم رو نمی تونم به قدر کافی دوست داشته باشم. اما نگرانیم بیهوده بود و حالا لحظه ای رو بدون اون نمی تونم تصور کنم.

خیلی «شُـــــکر» بدهکارم به خدا...

دخترکم 

 

.................................................
پایین نوشت1: به همین سرعت کودکم به سه ماهگی رسید. باورش کمی مشکله.
پایین نوشت2: قطعا بچه داری وقت فراغت کمتری برام میذاره یا شایدم اصلا نذاره. بنابراین شاید هنوز هم نتونم مثل سابق مرتب وبم رو به روز کنم.
پایین نوشت3: توی مدتی که نت نداشتم، هم تولد 6 سالگی وبلاگم گذشت و هم تولد 28 سالگی خودم. وبلاگم میره مدرسه اما خودم دارم به سرعت پیر میشم!
پایین نوشت4: و بلاخره پاییز... پادشاه فصل ها.
پایین نوشت5:

با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سرِ ما خوش آمدی
ای عشق! ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

- فاضل نظری-

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/6/31ساعت 7:55 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com