سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

نمی دانم چرا این روزها اینقدر حسود شده ام. به همه کس و همه چیز حسادت می کنم. گاهی به چیزهای بی ارزش, چنان حسادتی می ورزم که خودم حیرت می کنم! حیرت از اینکه "اینقدر حسود بودی و خود نمی دانستی؟!"

سابق بر این ها هم حسادت می کردم, به برخی افراد یا برخی چیزها. اما حسادتی که مدتیست دچارش شده ام بیشتر به بچه بازی ای می ماند که از یک انسان به اصطلاح بزرگ شده سر می زند!

گاهی به رنگ چشمهای کسی حسادت می کنم, گاهی به قد بلند کسی دیگر. گاهی به کارمند بانکی که در آن ازدحام, بی دغدغه و آرام, قرآن می خواند حسادت می کنم و گاهی به موتور سواری که با جسارت, تک چرخ می زند! گاهی به طرح روسری دختری حسادت می کنم, گاهی به موبایل آخرین سیستم کسی دیگر.

گاهی حتی به ساعت بزرگی که در فلکه نصب کرده اند و از آن بالا همه را می بیند, حسادت می کنم. گاهی به رنگ جیغ لب های دختری حسادت می ورزم و گاهی به زنی با روبنده ی سیاه!

اخیرا خیلی به دوستان, و کسانی که به صورت مجازی می شناسمشان حسادت می کنم. حسودی ام می شود به بعضی وبلاگ ها, یا بعضی نوشته های درونشان. گاهی به طرز خنده آوری به اسم آی دی یک نفر حسادت می کنم! لجم می گیرد که این اسم پیش از اینها به فکر خودم نرسید... همان موقع که دربه در دنبال یک اسم ناب برای ساختن آی دی می گشتم.

گاهی به شخصیت برخی وبلاگ نویسان حسادت می کنم. شخصیتی که فقط از طریق نوشته هایشان شناخته ام! و گاهی به طرح قالب و عکس های وبلاگی, یا به کامنت های وبلاگی دیگر حسادت می ورزم.

و این اواخر به آدم های عاشق, به طرز عجیبی حسودی می کنم. به حدی که غم دنیا به دلم هجوم می آورد. مثل وقتی که دل نوشته های عاشقانه ی عاشقی را در وبلاگش می خوانم. درست نمی دانم که چرا به انسان های عاشق حسادت می کنم. من کسی بودم که عشق, و در مفهوم بهتر, عاشق را تحسین کرده و می کنم. ولی این روزها به احساس ناب و زیبایی که در دل دارند بد جوری حسودی ام می شود. حسودی ام می شود که من... چنین حسی ندارم.

شاید دلیلش اعتقادی باشد که این روزها به عشق پیدا کرده ام. یا باورِ این تفکر که عاشقی, سعادت می خواهد و سعادت, ازان هر کس نیست.

این حسادتِ آخر, بیش از تمام حسادت های دیگر غمگینم می کند. بخصوص وقتی به خاطر می آورم که هنوز از پس عشق زمینی برنیامده ام, چه رسد به عشق حقیقی, که دلیل ِ تمام عشق های زمینی است...

گرچه گاهی اتفاقی در من رخ می دهد... ناشناخته... که عشق نیست ولی...

 

....................

پانوشت 1: پیش خودمون بمونه, اما گاهی به خودم هم حسادت می کنم!

پانوشت 2: نخند بی مزه! سعی کن یه خورده فیلسوف باشی!!

 


نوشته شده در یکشنبه 86/7/22ساعت 2:20 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com