سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

" روز ازل, وقتی برای من  "ده بیست سی چهل" کردند, همه اش را به نام یکی زدند. همه ی ده و بیست و سی و چهل و بقیه را... نه فقط سال را, ماه و روز و لحظه را هم به نام یکی زدند. به نام همان که موی صافی داشت, همان که وقتی می خندید, از غنچه ی لب های سرخش بوی یاس بیرون می زد. سال های من شمسی نشد. مهتابی شد. مثل شب ها... دنیایی داشتیم, آفتاب مهتابی بود!"

 


من عادت دارم درباره ی کتاب های تاثیر گذاری که خوندم با دیگران حرف بزنم. دلم می خواد نظرات و حرف های دیگرانو درباره ی نوشته هایی که برام خیلی جذاب هستن بدونم و یا به همه پیشنهاد بدم که اون کتابو بخونن.
خیلی وقته که می خوام درباره ی « من ِاو» حرف بزنم. کتابی که دو سالی میشه خوندم و در این مدت, گاهی با واژه واژه اش زندگی کردم. بسته شدن وبلاگ من ِاو - وبلاگی که یکی دو ماهی بیشتر نیست که شناختمش, ولی باهاش انس غریبی گرفتم – بهانه ی منو برای پرداختن به این کتاب, دو چندان کرد.
نام کتاب: من ِاو       نویسنده: رضا امیر خانی        انتشارات: سوره مهر (وابسته به حوزه هنری) و طبق آخرین اطلاعات, 14 نوبت چاپ!
از ظواهر قضیه پیداست که خیلی ها این کتاب 528 صفحه ایی رو خوندن. قصه ی طولانی پسری به نام « علی فتاح » که از سنین دوازده - سیزده سالگی (1312 شمسی) آغاز, و تا پایان عمرش (حول و حوش 1375 شمسی) ادامه پیدا می کنه.
می شه گفت « رضا امیر خانی » سبک مخصوص به خودش رو برای نوشتن داره. قبلا یک بار به سبک خاصی که در نگارش "داستان سیستان" به کار برده بود اشاده کرده بودم و نقدی براش نوشته بودم. اما رمان « من ِ او» با جسارت, شاهکار این نویسنده و نقطه ی عطفی در ادبیات معاصر ایران محسوب می شه.

« من ِاو» هم بسیار واقعی و ملموس و قابل باوره و هم فوق العاده عجیب و غیر ممکن!! وجود شخصیت معروفی همچون شهید نواب صفوی, در ابتدا این اطمینان رو حاصل می کنه که با یک داستان واقعی رو به رو هستیم. ولی در نهایت عمر جاودانه ی "درویش مصطفی" و "هفت کور" , همچنین مرگ عجیب و گیج کننده ی "علی فتاح" ما رو در شک و تردید میان واقعیت و رویا, رها می کنه.

« من ِاو» کتابیه که بر پاشنه ی عشق می چرخه. عشق پاک و معصومانه ایی که از سنین نوجوانی در "علی" رخ میده و تا آخر عمر به قوت خودش باقیه. اما بخش جذاب قضیه, نه موندگاری این عشقه و نه ناکام موندن عاشق. اون چیزی که توجه ها رو به خودش جلب می کنه, نوع خاص و عجیبی از عشقه که در این رمان به نمایش درومده. عشقی تا اون حد پاک, که وصال هم نتیجه گیریش نباشه. که نقطه ی پایانی نشه براش گذاشت. یک عشق عمیق و عجیب که نه به اسم و رسم اهمیتی میده و نه به ظواهر.
در این داستان, احساسی به تصویر در میاد که فراتر از عشق هائیه که تا حالا به چشم دیدیم. عشقی خارج از محدوده ی زمان و مکان:
"عاشقی که غسل نکرده باشه, حکما عاشقه, نفسش هم تبرکه"
و در آخر شاید فکر کنی که چنین عشقی فقط از عهده ی چنین کسی بر می آمد:
"
- هیچ عادمی در شرغ و قرب آلم مثل شما نیست...
خندید:
- این چه جور حرف زدن است؟! شما هم که غلط املایی داری آقا!!
"

می تونی در فصلی از کتاب, زل بزنی به چند صفحه ی سفید و پرواز کنی! یا چهار صفحه یک جمله ی تکراری رو هی تکرار کنی... هی تکرار کنی:
" پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت چهارم از دست راست می زدم, انگشتر عقیق را به انگشت سوم از دست راست. شنیده بودم ثواب دارد. اثر هم داشت."
و یا با خوندن یه جمله... دلت بلرزه!:
"
« تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر میشود, دل است! دل آدمیزاد. باید مثل انار چلاندش تا شیره اش در بیاید...»
فکر کرد. آرام گفت:
« مهتاب», دلش دوباره لرزید. بعد فریاد کشید:
- پس این یعنی عاشقی!
"

در جایی از کتاب از مرزهای ایران خارج میشی و میری به پاریس:
" ظهرها, یک روزنامه ی لوموند می خریدم, مثل همه ی رهگذران فرانسوی و به کلیسا می رفتم. خیلی به روزنامه ی لوموند علاقه داشتم, به خاطر اندازه اش و همین طور نوع حروفش. نوع حروفش جوری بود که هیچ وقت به خواندن روزنامه رغبت نمی کردم, اندازه اش هم جوری بود که وقتی رویش سجده می رفتم, دقیقا قالب تنم بود. برای همین به لوموند علاقه داشتم."
همه چیز اونقدر معصومانه هست که فکر بد به سرت نزنه!:
" وقتی همدیگر را می دیدیم, گریه مان می گرفت. خیال بد نکنی ها! همه اش دوازده سیزده سال سن داشتم. سن مان روی هم به اندازه ی نصف سن ِ یکی از عشاق ِ میز کناری ِ کافه ی مسیو پرنر نمی شد. قدمان هم همینطور!"
" سرم را به صورتش نزدیک کردم. بوی یاس توی مشامم می پیچید. آن قدر بوی تندی بود که مجبور شدم سرم را عقب بکشم. همیشه همینطور بود. هر وقت به مهتاب نزدیک می شدم, بوی تند یاس من را مست می کرد. بوی یاس نمی گذاشت آدم به مهتاب نزدیک شود. نقل تقوا نبود, فقط بوی یاس بود, بوی یاس."
هم می تونی اشک بریزی... و هم بخندی:
"
آرام به مهتاب گفتم:
- من دیروز در مورد سیر بودنش اشتباه کردم. پیشتر از اینکه خودمان را بخورد, مخ مان را خورد! کله اش هم بد جوری بوی قورمه سبزی می دهد...
مهتاب سر تکان داد. ابوراصف که متوجه شده بود درباره ی او حرف می زنیم پرسید:
- چه گفتید؟ غرمه صبظی؟! کله ی من؟ یعنی چی؟
جوابش دادم:
- لا تفاوت بینهما!
ابوراصف نفهمید اما سه تایی کلی خندیدیم.
"
شخصیت ابوراصف رو خیلی دوست داشتم. منحصر به فرد بود:
"
مهتاب مجبورم کرد به سخنرانی ابوراصف گوش بدهم. چقدر خوب و مسلط حرف می زد.
- آزادی یعتی هوا! مهم نیست بشناسی اش, مهم این است که در آن نفس بکشی. به غریقی که تازه از آب درش آورده اند, نمی گویند این هوا چند درصدش اکسیژن است, چند درصدش نیتروژن. می زنند توی سینه اش, یعنی نفس بکش!
"

"درویش مصطفی" در شکل گیری شخصیت "علی" خیلی موثر بود:
" می شود دین دار خیلی چیزها را نداشته باشد. انگشتر, جای مُهر روی پیشانی, محاسن, عبا و عمامه... اما بدان! دین دار حکما دین دارد... جوان! اوج دینداری ابوالفضل العباس, که آقای همه ی لوطی های عالم است, می دانی کجا بود؟ ختم دینداریش کنار علقمه بود. جایی که اصلا دست نداشت تا دستش انگشت داشته باشد. اصلش انگشت نداشت تا انگشتش انگشتر عقیق و فیروزه داشته باشد..."

کتاب رو که تموم کردی و بستی, حس می کنی که می تونی به دنیا, طور دیگه ایی نگاه کنی. می تونی در همه جا "درویش مصطفی" رو ببینی و نزدیک هر مسجد "هفت کور" رو. می تونی به خودت به چشم"علی" نگاه کنی و در قلبت دنبال "مهتاب" بگردی. می تونی "من" باشی. منی که "او" می خواد...

" مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَ ماتَ ماتَ شهیدا... درویش مصطفی ما را رها می کند و می رود. انگار قدم هایش را می شمارد. در هر قدم می گوید:
- یا علی مددی!
"

 

..........................................................
پانوشت 1: جدا منو ببخشین که اینقدر طولانی شد. خیلی زور زدم تا فسمت هائیش رو حذف کنم و نتیجه اش این شد که دیدین. از این خلاصه تر نمی شد!
پانوشت 2: این عکس کوچولویی که مشاهده کردین رو از وبلاگ "من او" برداشتم. با کسب اجازه و عرض معذرت. امیدوارم حلال باشه.
پانوشت 3: از "آقا شایان" به خاطر کتاب «من ِاو» رسما متشکرم.
پانوشت 4: قبلا عید غدیر رو تبریک گفته بودم. اما کار از محکم کاری عیب نمی کنه! عیدتون مبارک.


نوشته شده در جمعه 86/10/7ساعت 11:11 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com