سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

اگر بگویم دیگر حرفی ندارم برای گفتن...
باورت می شود؟
نمی گویی دارم خودشیرینی می کنم؟ آخر تو اگر نخوانی نوشتن من چه سود؟
می خواهی از این به بعد مهمانت کنم به چند سطری نقطه چین؟! از همان نقطه چین های پر از حرف.

می ترسم.
این روزها از همه چیز می ترسم. می ترسم دیر شود. می ترسم خوبیها تمام شوند. می ترسم دل خوشی هایم بروند به فراموشی. می ترسم از من, جز بدی هایم چیزی نماند. می ترسم گمراه شوم. می ترسم تنها بمانم.

روزهایم پر شده از نقطه چین. یا سرم گیج می رود, یا بغض می کنم. برای همین چشم هایم همیشه بارانی ست. سرگیجه ها و نقطه چین ها قاتی می شوند و من باز سرم گیج می رود!

دیگر نمی دانم "تو" را بیشتر دوست دارم یا "او" را. نگو « نوکه آمد به بازار...» که تو همیشه تازه ایی. حتی اگر او هم نو باشد.
کسی در گوش هایم همواره می گوید: اندکی صبر... . و من چقدر این نوا را دوست می دارم.

دوباره ترس تمام وجودم را فرا می گیرد. ترس از اینکه بی نصیب بمانم از تو, حتی اگر همچنان تو باشی که نقطه می گذاری در پایان جملاتم.
می دانی؟ مدتی است بدجوری گم کرده ام فاصله ی میان دنیای مجازی و حقیقی را. آنگونه که تو را با تمام مَجازت, حقیقت می پندارم. با تمام ِ نبودنت, می بینمت. با تمام ِ سکوتت, می شنومت.
باز کسی مرا امید می دهد: اندکی صبر سحر نزدیک است. و من باز می ترسم که خواهر خوبی نبوده باشم.

این روزها حرف هایم شدیدا تمام شده اند... باور کن!
اصلا تو بگو چه بگویم؟ از خودم؟ از تو؟ از او؟... تو بگو چگونه باشم؟ عجول؟ یا مثل او صبور؟ شیدا؟ یا مثل او حجاب؟ بی تفاوت؟ یا همچون تو عاشق؟
حتی از صبور بودن می ترسم. از این سرگیجه ها, از این عادت کردن ها, از این عاشق شدن ها و فراموش کردن ها, از این حجاب ها, از این محبت ها, از این دلخوشی های مجازی, از این هجوم وحشی غم ها, از این دوستت دارم ها...

تو که غریبه نیستی, آشنا! می ترسم "او" را و یا "او" ها را دوست داشته باشم. هر چند که می توانم همه را دوست بدارم. قلبم جایش را دارد... باور کن!
حالا بگویم که دوستت دارم؟!

 

آه... خدای من! دوباره کافر شدم!!
.


.


حرف ها حجابند میان من و تو. بگذار سکوت کنم...

..................................................
پایین نوشت:

عشق از من و نگاه تو تشکیل می شود
گاهی تمام من به تو تبدیل می شود

 

...


نوشته شده در دوشنبه 86/12/13ساعت 7:35 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com