سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

اولین بار توی یک نمایشگاه کتاب دیدمش. اسمش خیلی چشممو گرفت: « لیلی نام تمام دختران زمین است ». و بعد هم قطع کوچیک و جمع و جورش و دست آخر گرافیک و صفحه آرایی جدید و منحصر به فردش. اما متاسفانه پول کافی همراه نداشتم و با آه و افسوس از کنارش گذشتم.

تعطیلات نوروز 86 که عمه م و خانواده اش اومده بودن خونه مون, دختر عمه جان همین کتاب رو همراهش آورده بود. دو نفری با هم, و با لذت تمام... خوردیمش! (حالت شدید خواندن!!) بعد از تعطیلات, اولین کاری که کردم این بود که برم کتابفروشی و اون کتاب خوردنی رو بخرم.

لیلی نام تمام دختران زمین است . عرفان نظر اهاری
تصویرگر: علی نامور. گرافیست: شاپور حاتمی. انتشارات صابرین. چاپ چهارم 1385

راجع به این کتاب صحبت کردن کمی سخته. میشه گفت به نوعی داره یک داستان رو روایت می کنه. اما شیوه ی روایتگری خاصی که داره باعث میشه به هیچ وجه احساس نکنیم که با یک قصه ی معمولی طرف هستیم. تصویرگری کتاب هم یکی از مهمترین عوامل, برای خاص جلوه دادن ِ این کتاب محسوب میشه. نوشته ها و جملات کوتاه با قرار گرفتن در کنار تصاویری که «علی نامور» طراحی کرده به معنای واقعی خودشون نزدیک تر می شن.

من فکر می کنم این کتاب اگر بدون این گرافیک و تصویرگری بود, ابدا تا این حد اثرگذار و موفق از آب در نمی اومد. نوشته های عرفان نظرآهاری رو شاید توی مجلات دیده باشید. من اولین بار توی هفته نامه «چلچراغ» نوشته ی کوتاه و زیبایی از این نویسنده خوندم و بعدا با خریدن کتابش متوجه شدم که با یک نویسنده خانم طرف هستم!

کتاب رو که باز می کنی زیر عبارت «یا رب» می نویسه:
از عمر من آنچه هست بر جای      بستان و به عمر لیلی افزای
تا با این شروع, تو رو متوجه فضا و حال و هوای کتاب کرده باشه.

بعد, نویسنده کتاب رو تقدیم می کنه به بهترین لیلی: مادر.
"
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد... لیلی می ترسید. می ترسید آتش اش تمام شود.  
لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد.
مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد.
آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین گرم شد.
خدا گفت: اگر لیلی نبود, زمین من همیشه سردش بود.
"

اینطور به نظر می رسه که ما با همون قصه ی لیلی و مجنون طرف هستیم که قراره پایانش تغییر کنه. (که البته چندان اینطور نیست):
"
لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است, مرگ من, مرگ مجنون,
پایان قصه ام را عوض می کنی؟
خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست,
دریا تشنگی است و من تشنگی ام, تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟
"

در بعضی جاها آدم روغافلگیر می کنه و حتی ممکنه به همه ی دانسته هات شک کنی!:
"
خدا گفت: لیلی یک ماجراست, ماجرایی آکنده از من. ماجرایی که باید بسازیش.
شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.
آنان که حرف شیطان را باور کردند, نشستند
و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.
مجنون اما بلند شد, رفت تا لیلی را بسازد.
"

و یا پی به عمق اسارتت ببری:
"
خدا دنیای بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر ساخت, شیطان کمکش کرد.
... دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری!
خدا دنیا را بی زنجیر می خداست...
خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره کنید. شاید نام زنجیر شما عشق است.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند...
شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی, مجنون را بی زنجیر می خواست.
"

رنگ غالبِ کتاب, خردلی- قهوه ئیه و همین رنگ, حال و هوای معنوی صفحه ها رو بیشتر می کنه.
و خلاصه حکایت, حکایتِ یک قصه ی بی انتهاست:
"
لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد. گل داد, سرخ ِ سرخ.
... هر اناری هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند, دانه ها توی انار جا نمی شدند.
... انار ترک برداشت.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد.
"

...

 

                                         مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

..........................................................
پایین نوشت1: به افتخار من یه کف مرتب... لطفا!! (به خاطر پست قبل, که موفق شد یه علامت سوال بزرگ توی ذهن همه ایجاد کنه. هر چند که هیچ کس نفهمید چی گفتم, به کی گفتم و چرا گفتم. و بماند که تهمت عاشقی (!) هم بهمون زده شد و... هیچی نگفتیم)
پایین نوشت2: برای ماهی قرمزی که از عید سال گذشته تا حالا دوام آورده یه ماهی دیگه خریدیم که مثلا از تنهایی در بیاد. ماهی جدید 4 روز بیشتر دوام نیاورد... مُرد !
پایین نوشت3: "نزارالقطری" چند روز پیش اومده بود اهواز. بچه عربا خودشونو کشتن!!
پایین نوشت4: تا انتخابات چیزی نمونده و علارغم این همه خبر انتخاباتی توی نت و روزنامه ها و تلویزیون و... من همچنان در بی خبری محض به سر می برم. اصلا توی حال و هوای انتخابات قرار نگرفتم, نی دونم چه مرگم شده! خدا عاقبت این انتخاباتو به خیر کنه (فکر کنم آخرش رای سفید بندازم!) اصلا نمی دونم چرا قاتی کردم اصل و فرع رو...


نوشته شده در یکشنبه 86/12/19ساعت 9:39 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com