سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

"یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می کرد. این جویبار از دیواره های سنگی کوه, بیرون می زد و ته دره روان می شد."

خیلی کم سن و سال بودم وقتی برای اولین بار کتاب «ماهی سیاه کوچولو» رو خوندم. این, اولین کتابی بود که پایان خوشی نداشت و می بایست بعد از اتمام کتاب, روی اون فکر می کردم. برای همین احساس عجیبی پیدا کرده بودم. چیزی شبیه وزنه مونده بود روی دلم و از اینکه پایان مشخصی نداشت رنج می کشیدم! شاید هم به همین خاطر بود که برای اولین بار از یک پایان تلخ خوشم می اومد. چون برام سنگین بود.

الان فکر می کنم این کتاب برای اون زمان ِ من, بزرگ و سنگین بود. اما میشه گفت همین کتاب و بعدها چند کتاب دیگه بودن که باعث شدن کتاب خوندن رو یاد بگیرم. «ماهی سیاه کوچولو» بهم یاد داد که نباید انتظار داشته باشم قصه ها از اول تا آخر برام تعریف بشن. گاهی ناتمام موندن یه قصه اس که قشنگش می کنه. تا قبل از اون هر چی کتاب خونده بودم همه ی اتفاقات رو حاضر و آماده تحویلم داده بود و در نهایت به خوبی و خوشی, بی هیچ علامت سوالی به پایان رسیده بود. اما «ماهی سیاه کوچولو» فرق بزرگی با همه ی اون کتابها داشت. «ماهی سیاه کوچولو» تلخ بود... سرد بود... نامشخص بود, اما در عین حال کودکانه... ساده و جسور.

 

                                                                ماه منی...ماهی!

ماهی سیاه کوچولو / نوشته ی صمد بهرنگی / انتشارات جامه دران / چاپ دوم / 1386

الان دیگه "صمد بهرنگی" نویسنده ایی نیست که قبولش داشته باشم. یعنی همون موقع هم قبولش نداشتم. اصلش اینه که دوران کودکی که حالیم نبود نویسنده کیه یا چه ارزشی داره! اما بعدا هم که چند تای دیگه از قصه هاشو خوندم, چنگی به دل نزد. در واقع خیلی هم بدم اومد.

"صمد بهرنگی" رو احتمالا می شناسین. هرچند... خودم زیاد نمی شناسمش! می گفتن کمونیست بوده و از این حرفا. ما که چیزی ندیدیم (!) اما در پوچ بودن افکارش شکی ندارم. به جرئت می تونم بگم «ماهی سیاه کوچولو» بهترین نوشته ی این نویسنده س. شاید این حرف کمی عجولانه باشه برای کسی که تعداد کمی از نوشته های یک نویسنده رو خونده, ولی فکر کنم همونا هم کافی باشن برای پی بردن به پوچ گرایی و فساد و افسردگی ایی که این نویسنده داشته.

زیاد مایل نیستم از جزئیات زندگی این جور آدما خبردار بشم. بیشتر دلم می خواد جمله جمله ی کتاب رو اونجوری که دوست دارم بخونم و درک کنم. مایل نیستم بدونم "صمد بهرنگی" با چه تفکر و هدفی «ماهی سیاه کوچولو» رو نوشته. دلم می خواد بارها بخونمش تا خودم به کشف درونیش برسم. تا همون برداشتی رو ازش بکنم که دوست دارم.

چه اهمیتی داره که منظور اون چی بوده, مهم اینه که من چه برداشتی می کنم.

"یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو «شب بخیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد. اما ماهی سرخ کوچولویی هر چقدر کرد, خوابش  نبرد, شب تا صبح همه اش به فکر دریا بود..."

 

.....................................................
پایین نوشت1: خودم بنا رو بر این گذاشته بودم که در بخش «کتاب» بیشتر به کتابهایی بپردازم که در گذشته و یا حال, برام تاثیر گذار و سرنوشت ساز بودن. این هم نمونه ایی از همون کتابها بود.
پایین نوشت2: جون مادرتون به من کمک کنین! می خوام گوشی موبایل بخرم ولی توی مدل و مارکش موندم. بدجوری هم موندم. اصلا قدرت تصمیم گیری ازم سلب شده!
پایین نوشت3:اولین حقوقم بعد از 3 ماه کار, به حسابم واریز شد! ... همه تون دعوتین پیتزا!!

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/2/18ساعت 9:22 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com