سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

شب بود. شاید هم نیمه شب.

لیوان را پر از آب کرد. نشست. بسم الله گفت و تا آخر سر کشید.
- فدای لب تشنه ی ابا عبدالله...
- بفرما آب خنک!
- آخ! ببخشین. یادم رفت. بفرما...
لیوان خالی را به طرفم دراز کرد و لبخند زد. چشمانش برق می زد.
- نوش جان!
- نوش جون خودت!!
به چشم هایش زل زدم:
- اصلا عوض نشدی.
- در عوض تو حسابی عوض شدی. خوشگل تر شدی.
چشم غره ایی رفتم:
- منظورم فقط قیافه نبود. تو از هیچ لحاظ عوض نشدی.
- منظور منم این بود که از همه لحاظ خوشگل تر شدی!
- با نمک! میگم همون لاجنسی هستی که بودی. بی وفای دوست داشتنی!
- اولا بی وفا خودتی، دوما منظورم این بود که علاوه بر قیافه، احساستم خوشگل شده.
- بله خب. احساسی که تو رو دوست داره حتما خوشگله.
- اون موقع که ما رو دوس داشتی خوشگل بودی. حالا که دوسمون نداری خوشگل تر شدی!!
- جدا؟! پس یادم بنداز ازت متنفر هم بشم!
- هر جور میلته عزیز. فقط سعی کن دوسم نداشته باشی.

چشمانم را جمع کردم:
- که چی بشه؟
- که اونو دوست داشته باشی. فقط اونو.
- اون چه دخلی به تو داره؟
- اونو که دوست داشته باشی خوشگل میشی. اونقدر که کیف می کنم از تماشا کردنت.
مکث کردم. نگاهم به نقطه ی نامعلومی بود:
- اونو دوست دارم... چون تو رو بهم داده.
- اونو دوست داشته باش، بی هیچ بهانه ایی.
- پس تو چی؟
- وقتی دوسش داشته باشی می تونم عاشقت بشم. اگه عاشقش بشی حاضرم برات بمیرم. اگه براش بمیری...

ادامه نداد. چشمهایش پر از اشک شد. سرم را پایین انداختم. غیر ممکن بود بتوانم چشمهای اشک آلودش را تاب بیاورم.
- بعد از عمری اومدی پیشم که بشینی جلوم گریه کنی؟... قبول کن بی وفایی.
- قبول!
دستانم را گرفت و ادامه داد:
- فقط بگو که دوسش داری. جون من بگو!
نوبت چشمان من بود که پر از اشک شود.
- دوسش... دارم.

با چشم های خیس، صاف درون چشم هایش را نگاه می کردم که می بارید.
- به همونی که دوسش داری قسم... دوستت دارم.

.

شب بود. شاید هم نیمه شب.
لیوان پر شده از آب را نشسته سر کشیدم.
- فدای لب تشنه ی ابا عبدالله...
- بفرما آب خنک!
- آخ! ببخشین. یادم رفت. بفرما...
با زیرکی لیوان خالی آب را به سویش دراز کردم. پوزخندی زد:
- نوش جان!
- نوش جون خودت!!
خیره به چشم هایم نگریست:
- اصلا عوض نشدی.
...


حاشیه: درست نمی دونم این گفتگو کی و کجا اتفاق افتاده. فقط می دونم اتفاق افتاده. جایی... لابه لای زمان... رخ داده، رخ میده، رخ خواهد داد!...

................................................
پایین نوشت1: برای اولین بار چادر ملی رو امتحان کردم. راحت تر از چیزی بود که فکر میکردم، خیلی راحت تر. از این همه راحتی دستپاچه شدم و ناراحت!
بازم امتحانش خواهم کرد، ولی هیچ وقت جای چادر سنتی رو توی دلم پیدا نمی کنه.
پایین نوشت2: بلاخره بعد از مدتی سرگردانی موفق شدم. فقط بی وطن شدم تا "بیوتن" رو گیر آوردم! فکر میکردم "بی وتن" باشه اما "بیوتن" بود!...


نوشته شده در سه شنبه 87/3/28ساعت 4:37 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com