سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

وبلاگ نویسی کار کم ارزشیه. اما کسانی بودن که این کار رو برای همیشه در ذهنم ارزشمند کردن. نه اینکه وبلاگ نویسی کاری شده باشه ارزشمند، بلکه این « ما » بودیم که بهش ارزش دادیم. ارزش و محتوا...

معتقدم که هنوز به خیلی از جنبه های مثبت ( والبته منفی ) وبلاگ نویسی نرسیدم. اما تا همین جا هم مدیون وبلاگ های خاصی بودم که به صورت ناخواسته و پنهانی، ذهن من رو فعال و خلاق کردن. وبلاگ های ارزش داری که علاوه بر دوست داشتن، به وجودشون افتخار می کردم و از دیدن کامنت هاشون توی وبم، به خودم می بالیدم.

اما بعضی از همین وبلاگ های اثر گذار و جهت دهنده، بعد از مدتی با نهایت تالم خاطرم تعطیل و بسته شدن. وب نوشت هایی که کمبودشون رو هر روز احساس می کنم...

«من او» اولین وبلاگی بود که با متوقف شدن، منو به اوج تاسف رسوند. یک ماهی بیشتر از آشنایی من با این وبلاگ نمی گذشت که آخرین پستش به نمایش درومد و خب... برای جلوگیری توقف این وب هیچ کاری از دستم برنمی اومد. جز اینکه خونسردانه، بارها و بارها به تماشای آخرین پست ها بنشینم و با این کامنت بدرقه اش کنم:" می دونین چیه؟
همیشه تا به چیزی عادت کردم... از کفم رفته.
... مثل همین جا.
این روزها هر چی به دل می گم عادت نکن... گوشش بدهکار نیست.
...
یاعلی... مددی...
"

همه جای «من او» یادآور تجربه ی شیرین کتاب من ِاو بود. انگار دوباره و از سر، داشتم اون کتاب 528 صفحه ای رو می خوندم و جرعه جرعه سر می کشیدم. با وجودی که محتویات پست ها با ماجرای کتاب من ِاو متفاوت بود، اما گوشه گوشه ی وبلاگ با مهارت، به سبک همون کتاب ساخته شده بود. از "خودزنی های عاشقانه" بگیر تا "پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم، انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ..." تا " عاشقی که غسل نکرده" و...

«کلبه احزان» بدجور تعطیل شد! حتی آرشیو مطالب و اون همه نظرات بچه ها، همه نابود شد. حیف شد... . مدتی خیلی عادت پیدا کرده بودم به این وب. گرچه این اواخر و بخصوص بعد از متاهل شدن ِ صاحب وب، کیفیت نوشته ها به طرز محسوسی افت پیدا کرد، ولی باز همه چیزِ اونجا برام دوست داشتنی بود. از اسمش... تاااا رسمش! هنوز هم نتونستم کلبه رو به خاطر این کار عجولانه ش ببخشم، و دلم تنگ نشه برای کلبه یی که داشتم توش زندگی می کردم. این گناهی بود نابخشودنی!! «صاحب وب» خودش هم خوب می دونه که هر جای دیگه بخواد بنویسه، "کلبه احزان" دوباره تکرار نخواهد شد.

«همین نزدیکا» مدت زیادی نیست که متوقف شده. اما تا جایی که من می شناسمش به این زودی ها (شاید هم هرگز) برنمی گرده. از آخرین نوشته هاش بوی خستگی و خداحافظی می اومد و از رفتنش نمی شد شکایت کرد. مشکل، طبق معمول من بودم که عادت کرده بودم و باز هم مشکل من بودم که ترک عادتم سخت بود...

"همین نزدیکا" هرگز تکرار شدنی نیست. حتی خود نویسنده ش قادر نخواهد بود شاهکاری مثل این خلق کنه. باز هم جز افسوس، کاری از من ساخته نیست. (من چقدر بی مصرفم!...)

«هجوم وحشی پاییز» از اولین وبلاگ هایی بود که شناختم و ازش لذت بردم. همون روزها هم دیر به دیر آپ میشد و «صاحب وب» نسبت به وبلاگش کم توجه بود. شاید خودش فکر نمی کرد نوشته هاش – که گرچه حالت نا امیدی داشتن – سرشار از زندگی و امید باشن. آخرین لطفی که کرد، اجازه ی نظر دادن رو از مخاطبینش سلب کرد.

«تاصبح انتظار» در واقع نه متوقف شد و نه بسته شد و نه تعطیل! بلکه از نویسنده ای به نویسنده های دیگه تبدیل شد. هیچ وقت نفهمیدم چرا «صاحب وب» وبلاگش رو سپرد به دوستاش و خودش به "جای دیگه" کوچ کرد. اینکه هنوز می نویسه جای امیدواریه اما وب جدید هم به قوت "تا صبح انتظار" نیست. وبلاگی که پر از نشاط و انرژی بود و الان یادم افتاد که چقدر دلم تنگ شده برای شیطنت هاش.

«عاشق» عمر کوتاهی داشت. (منظور وبلاگشه. خودش هزار ساله بشه ایشالله!) به خاطر نجابتی که توی نوشته ها جریان داشت، دوسش داشتم و وقتی آخرین پست رو دیدم دلم گرفت. این روزها امیدی هست که ادامه پیدا کنه. شاید به این دلیل که معشوقه ی گمشده تصمیم گرفت پیدا بشه!

«هزارویکشب» پر از داستان های کواتاه خوندنی بود. می شد هر داستان رو چند بار خوند و چندین بار فهمید. از آخرین پستش یک سالی میگذره. با نویسنده ی این وب، بیشتر از وبلاگ های دیگه بحث و جدل کردم که شاید تصمیمش عوض بشه و دوباره بنویسه. اما بی نتیجه بود.

و در آخر «غریب آشنا» که هیچ وقت دلم نمی خواست متوقف بشه اما «صاحب وب» با یک تصمیم عجولانه، پست خداحافظی رو گذاشت و رفت. مدتی بعد به نام "دیگری" برگشت و شروع موفقی هم داشت. نوشته های خوبی هم می گذاشت توی وبلاگش. اما اینها نمی تونست باعث بشه من "غریب آشنا" رو با همه ی تلخی هاش فراموش کنم. با وجودی که گاهی با نوشته هاش موافق نبودم، ولی برام وبلاگی بود دوست داشتنی و قابل توجه. حالا باز این احتمال وجود داره که با یک تصمیم عجولانه ی دیگه وب جدید رو رها و به "غریب آشنا" برگرده. اینکه چه تصمیمی میگیره، به عهده ی خودش. اما امیدوارم عجولانه نباشه. دست کم باید بتونه در مقابل شکایات دیگران از هدفی که به خاطرش نقل مکان کرده، دفاع کنه.

قصد داشتم به وبلاگ های تعطیل نشده ایی که دوستشون دارم هم اشاره کنم. اما ترسم از اینه که اونها هم متوقف بشن و از دستم برن. پس اسمی نمی برم... تا اطلاع ثانوی!


حاشیه: یه حسی بهم میگه یه روزی (که شاید خیلی هم دور نیست) وبلاگم رو بی هیچ دلیل قانع کننده ای متوقف می کنم و این نفرین و دلخوری رو تا آخر عمر از جانب کسانی که مصرانه تهدیدم می کنن به ادامه ی نوشتن (!) به همراه خواهم داشت...

..........................................
پایین نوشت1: این جا (خلوت من) به یک سالگی رسید. نمی خوای دعا کنی صد ساله بشه؟!...
پایین نوشت2: باورتون میشه نوشته ی پست قبل رو اصلا به حساب نمی آوردم و باز باورتون میشه که به خاطر تعریف و تمجیدهای شما به خودم و نوشته ی ضعیفم امیدوارم شدم؟ کاش دقیقا بهم می گفتین که کجای نوشته، نقطه ی قوتش بود. (یکی گفته بود این جمله: اونو دوس داشته باش، بی هیچ بهانه ایی)
پایین نوشت3: باید از «آقای میری» به خاطر راهنمایی هاشون در خصوص این بنرِ بالا که مشاهده می فرمائین صمیمانه تشکر کنم. فقط متاسفانه به دلیل کمبود وقت آزاد، موفق نشدم تغییرات لازم رو درش اعمال کنم. همچنین از «آبجی طاهره» هم ممنونم به خاطر آموزش شیطنت کردن در قالب ها!
پایین نوشت4: روز مادراتون مبارک!!


نوشته شده در شنبه 87/4/1ساعت 11:57 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com