سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

توی تاکسی: در حال رفتن به کتابفروشی (جهت خرید "بیوتن") بودم که پسر عمو اس ام اس زد:

- miduny gheymate bivatan chande?

فهمیدم زرنگی کرده و زودتر کتابو خریده:

- chande?!!

- 6500!

قیافه ی من در اون لحظه دیدنی بود. چون قبلا چند بار بهش گفته بودم که نهایت 3500 تومان باشه. اگر توی تاکس نبودم شاید یک جیغ بنفش حواله ی گوشام می کردم!

$$$

توی کتابفروشی: کتاب رو بلند کردم و در دل گفتم: یا علی! انگار این بشر بلد نیست خلاصه نویسی کنه. انگشتم رو گذاشتم لای یکی از ورق ها و اولین صفحه ای که جلوم باز شد سجده داشت! متوجه شدم بخش هایی از کتاب، با علامت سجده ایی که همیشه در قرآن «عثمان طه» دیدیم، مزین شده. بعد معلوم شد که این فقط تزیین نیست، سجده ی مستحبه. (بلکه هم واجب!)

$$$

توی خانه: چند روز طول کشید تا موفق شدم وقتم رو تنظیم و خودم رو قانع کنم که خواندن رو شروع کنم. نمی دونم چرا استرس داشتم برای خوندنش. پسر عمو هم که هی می رفت روی اعصاب و می خواست تا جایی که خونده برام تعریف کنه! در نهایت بعد از طی یک سری آمادگی ها و اجرای مراسمی خاص (عشای ربانی و از همین چیزا!) با یک «بسم الله» خوندن رو آغاز کردم.

                                                                                    $$$

 

                                                                         آلبالا لیل والا... آلبالا لیل والا... آلبالا لیل والا...

توی کتاب: بیوتن / رضا امیر خانی / نشر علم / چاپ دوم / 1387
این قصه برخلاف کتابهای قبلی «رضا امیر خانی» کاملا در خارج از ایران (آمریکا) رخ میده. طبق معمول پر از توضیحات دقیق (و در برخی مواقع اعصاب خورد کن) که کمک میکرد تا خواننده بتونه کاملا خودش رو تصور کنه توی ایالات متحده، نیویورک، اِستون، کاندومینیوم (آپارتمان کوچک) شماره 12، خیابان 5 منهتن، سنت لوئیس، ریلیجس ریسرچ، کازینو، دیسکو ریسکو، لاس وگاس...

$$$

توی ارمیا: یک جوان جانباز و کم حرف، با یک ریش توپی (به قول میان دار!) و دو نیمه ی سنتی و مردن + یک نیمه ی دیگه که چیزی بود فراتر از سنت و مدرنیته. کسی که همواره در حال حیر ت کردن و گاوگیجه گرفتنه. شلوار شش جیب. عاشق. دلتنگ دوست لوتی ش... سهراب.
توی آرمیتا: کسی که جلوی ارمیا ظاهر سازی میکنه. دروغگو. نه چندان معشوق. در کل انتظار خیلی بیشتری از این شخصیت داشتم. فقط توی چند صفحه ی آخر تونستم احساسش رو همراهی کنم. هر چی بلا سر ارمیا اومد، تقصیر آرمیتا بود!
توی خشی: مزخرف ترین موجودی که ممکنه هنوز در قید حیات باشه (شاید 300 سال!). حرومزاده! لاقید! (اینها فحش نیستن. توصیف یک شخصیته!) بی منطق ترین. بی استدلال ترین. مزاحم همیشگی میان ارمیا و آرمیتا.
توی سهراب: زنده و مُرده. شهید. لوتی و بامرام. کسی که خیلی وقت ها حضورش و حرفاش نجات بخشه. البته بنده شناس دیگری است!
توی سوزی: کسی که اوایل مهم به نظر نمیاد. اما در آخر خیلی حائز اهمیت میشه. به چشم خواهری جزو ِ تاپ تن ِ خوشگل های نیویورک! (باز هم به قول میان دار) کاش نگاه نویسنده هیچ وقت روی سِن نمی رفت...
توی سیلور من: نقره ای. گداهای زنجیره ایی. شاید تنها موجوداتی که با ارمیا همراه هستن، نه بر علیه اون. همواره آلبالا لیل والا...! ولی به هر حال گاد بلس یو...
«میان دار» و «جانی» و بقیه زیاد مهم نیستن. یعنی هستن (!) ولی شخصیت های عمیقی ندارن که بشه بری توش!!

$$$

توی بیوتن: بعضی جاها نویسنده داستان رو تعریف می کنه و بعضی جاها ارمیا. اما از یک قسمت هایی به بعد دیگه نویسنده حتی مهلت تعریف کردن داستان رو به ارمیا نمیده و با خودخواهی، متکلم وحده میشه. کتاب پر از اصطلاحات لاتینه که خوشبختانه همه ترجمه شده هستن. برای یادگیری زبان انگلیسی خوبه!
اتفاقات خنده دار و جالب هم داره وقتی که بچه های سیاه پوست حومه ی نیویورک روی خاک های ماشین ارمیا (نمی دونم چرا نویسنده اصرار داشت مزدا رو بنویسه مازدا) یادگاری می نوشتن:
"
- دبل یو دبل یو دبل یو دات کارواش دات کام!
و این همه ی فرق ِ ایلات متحده است با ایران. بچه ها به جای آنکه بنویسند لطفا مرا بشوئید، می نویسند، کارواش دات کام!
"
یا این یکی که سهراب توی دیسکو ریسکو به ارمیای بهت زده میگه:
"یک تکانی بخور خمس بهت تعلق نگیرد!"
و جمله های شیرین و پر مفهوم، که خاص رضا امیر خانیه:
"وتن ِ من دسته ندارد، باید با همه ی تن آن را هاگ کرد، بغل ش کرد..."
"زمان یعنی مرثیه ی زیستن... مرثیه هایی که می گذرند و تکرار نمی شوند..."

$$$

توی ...من: کتاب، خاص بود. تکنیک های جدید و بدیع داشت. اسمش سوال برانگیز و منحصر به فرد بود. دنیایی داشت... قابل زندگی. این یعنی توی یک هفته ای که زمان بُرد تا خوندمش، باهاش زندگی کردم. با ارمیا...
باهاش سفر کردم، حیرت کردم، هراسان شدم، سرگیجه گرفتم (سرگیجه به مراتب بهتر از گاوگیجه س. ما رو با «گاو» چیکار؟!)، سکوت کردم، ترسیدم، خندیدم، رقصیدم، نماز صبحم قضا شد، سکه هایم تمام شد... باختم. (جیرینگ!)
خالی... درمانده... تنها... بی رگ... بی وتن... بیوتن!

آمریکا سرزمین بیوتن هاست. (آمریکا سرزمین فرصت هاست) خواه آمریکایی باشد، خواه سیاه پوست (با یک ضبط صوت)، خواه ژاپنی (تاشیکا و ماشیکا با دوربین یاشیکا!)، خواه آرمیتا(...)، خواه ارمیا (بیوتن...).
نویسنده حق نداشت اینطور بی رحمانه با یک شخصیت دوست داشتنی رفتار کنه. حتی نویسنده هم با ارمیا نبود!
گرچه... اشکالش همین جا بود. درست همین جا، توی دوستن داشتنی بودن یک شخصیت.

نتیجه گیری: رضا امیر خانی برخلاف شخصیت هاش خیلی آدم پر حرفیه! آخه یعنی 480 صفحه؟؟!...

...........................................................
پ.ن 1: استرس قبل از خوندن کتاب به این دلیل بود که می ترسیدم «بیوتن» توقعی که از نویسنده دارم رو برآورده نکنه. اینطور نشد.
پ.ن 2: ماه رجب توی ذهن من یعنی «رمضان»! نه اینکه به صرافت روزه گرفتن بیفتم، بلکه همیشه یادم می اندازه که چیزی تا استثنائی ترین ماه خدا نمونده. گرچه، کی می تونه بگه «رجب» یک ماه استثنائی نیست؟... یا من ارجوه لکل خیر...


نوشته شده در سه شنبه 87/4/18ساعت 11:0 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com