سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

شهریوری اگر نبودم، شاید
در روزی از اردیبهشت زاده می شدم
آنگاه هر صبح، لطافت پوستم، شبنم های بهاری تجربه می کرد
هر شب - باد- به نوازش موهایم می پرداخت
هر روز - آفتاب- با من طلوع می کرد
هر دم –
چشم هایم- می خندید.
به جای اشکهایم باران می بارید و
جای اضطرابم صاعقه می زد.

و عاقبت یک روز
کسی در خیابان با دیدنم می گفت:
سلام ای اردیبهشتی! سلام!
و دلواپسی هایم یک روز
- همگی به اتفاق-
تبدیل می شد به عشق.

شمال- محمود آباد- فروردین90

  .....................................................
پایین نوشت: این روزا کلا سرگرمم. شایدم سرخوش! مثل یه دختر خوب، صبحها «نیمروز» می بینم و شب ها «چهارچرخ». باقی روز هم یا سریال کره ای تماشا می کنم یا فکر شامم یا نگران حضور سوسکها یا در حال تصمیم گیری برای شروع یک کتاب جدید.
حال من خوب است...!


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/28ساعت 1:9 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

بالانوشت: این مطلب در جهت دعوت وبلاگ «عاشقانه ی تو» و برای رضای بانوی اسلام شکل گرفته است.

سلام بر فـــــــــــــا طمه، دخت رسول خدا (ص)
و سلام بر آیاتـــــــــــ، نشانه ای از نشانه های خدا.

سلام بر پاکیزه ترینِ زنانِ عالم
و سلام بر آیاتی از آیات عالم.

//

سلام بر تو آن روز که زاده شدی. خدا تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بدانند که راز آفرینش زن چیست؟*
//
و سلام بر تو، آن روز که شهادت دادی به یگانگی خدا، و آن روز که درآمیختی با فرشتگان و آن روز که سرودی بر لب ذکر یا زهـــــــــــرا (س).

السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشریفه

این پای را بگو از ارتعاش بایستد، این دست را بگو که دست بردارد از این لرزش مدام، این قلب را بگو که نلرزد، این بغض را بگو که نشکند...*
//
آیات! خوش به روزگارت که کوتاه سخنی گفتی و کوتاه عمری کردی و همچون سرورِ زنان عالم، نیک پر کشیدی.
                راهت مستدام و یادت برقرار.

..................................................
پایین نوشت1: این قسمتهای سریال «مختارنامه» حقیقتا دیدنیه و از دست دادن حتی یک قسمتش موجب پشیمانی!
پایین نوشت2:
نفرین به شعرهایم اگر بشکفد، شبی     بیتی به یاد داغ تو با دست بی وضو

* کشتی پهلو گرفته، سید مهدی شجاعی

 

 


نوشته شده در شنبه 90/2/17ساعت 12:30 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

چند سالی میشه که گواهینامه گرفتم. اما تا پارسال خودم رو راننده به حساب نمی آوردم. اینکه چی شد تا من بلاخره به خودم جرات رانندگی دادم مربوط میشه به اطرافیانم. چند تا از خانم های همسایه که به طور رقابتی و با هم گواهینامه گرفته بودن رو می دیدم که با وجود عدم تسلط کافی نسبت به رانندگی، با اعتماد به نفسی بالا رانندگی می کردن و چقدر هم که کلاس می گذاشتن! دیدنِ رانندگیِ اونها برای منی که مطمئن بودم دست فرمونم بهتره بسیار امید بخش بود. در نهایت هم گواهینامه گرفتن دخترعمه و رانندگی اش در خیابونهای تهران اون هم در حالی که می دونستم کمی جرات مندتر از اون هستم، باعث شد تا تلنگری بشه برام و به هر قیمتی شده به تنهایی و با اعتماد به نفس پشت ماشین بشینم.

نتیجه ی این چشم و هم چشمی ها این بود که بلاخره شاخ غول رو بشکنم و یک روز همه ی جراتم رو جمع کنم و خودمو بسپارم به جاده. حالا اگر چه هنوز هم اون اعتماد به نفسی که باید رو به دست نیاوردم اما دست کم خودم رو «راننده» به حساب میارم.

?

یادم افتاد به اولین باری که قرار بود به تنهایی سوار هواپیما بشم و از شدت استرس، شبِ قبلش خواب نرفتم. فقط زمانی که هواپیما نشست و پاهامو روی آسفالت فرودگاه گذاشتم فهمیدم که یک شاخ غولِ دیگه رو هم شکستم.

?

شهری که این روزها ساکنش شدم، شهر سوسک هاست! به عبارتی آمار سوسکها در این شهر بسیار بالاست و اصلا هم مختصِ خانه ی ما و یا حتی همسایه ی ما نیست. یک مصیبت همگانی ست! در واقع در فصل تابستان هیچ تضمینی وجود نداره که نشسته باشی و ناگهان پاهای وحشتناک یک سوسک غول پیکر رو روی انگشتانت حس نکنی! یا حتی خوابیده باشی و بیدار که شدی سوسکی رو روی بالش، درست مقابل چشمانت مشاهده کنی!! با سَر دادن جیغ بنفش هم سوسک بیچاره رو دستپاچه کنی و اون هم به جای فرار کردن، بپره روی هیکلت! (ابدا فکر نکنین که این فقط یه تخیله. بلکه یک حقیقت تلخه)

از اونجایی که خیلی وقتها همسر محترم و البته سوسک کش شجاع (!) هم در محلِ کار به سر می برن، به ناچار لازم میشه که خودم به تنهایی به جنگِ این سوسکهای غول پیکر برم. اوایل غیر ممکن بود و دیدن یکی از این حشرات چندش آور، تمام قدرت بدنی و حتی عقلیِ منو نابود می کرد. اما وقتی توی خونه تنها باشی و البته یک سوسک محترم این تنهایی رو بر هم زده باشه، چاره ای نیست جز جمع کردنِ تمام جرات و شجاعتی که در کُل عمرت داشتی. در این حالت، غول هم که باشه شکستش میدی.

.....................................................
پایین نوشت1: یک نکته رو راجع به سوسکها نگفتم. اینکه هر قدر هم شجاع باشم نمی شه که ازشون نترسم!
پایین نوشت2: داریم به روزهای نمایشگاه کتاب تهران نزدیک میشیم. خدایا! میشه ازت بخوام امسال جور کنی برم نمایشگاه؟
پایین نوشت3: این واژه ها صراحت تنهایی من اند     با این همه- مخواه که تنها ببینی ام

- محمدعلی بهمنی -


نوشته شده در جمعه 90/2/9ساعت 1:38 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

اِقتَرَبَ لِلـنّاَسِ حِسَابـُهُم وَ هُم فیِ غَفـلَةٍ مُعرِضُونَ
مَا یَأتیـهِم مِّن رَّبِّـهِم مُّحــدَثٍ إلَّا استَمَــعُوهُ وَ هُم یَلعَبــوُنَ

حسابِ مردم به آنان نزدیک شده، در حالی که در غفلتند و روی گردانند!
هیچ یادآوری تازه ای از طرف پروردگارشان برای آنها نمی آید، مگر آنکه با بازی (و شوخی) به آن گوش می دهند.

تو آتشی و تمام من از تو شعله ور است

سوره ی انبیاء- آیات 1 و 2

...............................................................
پایین نوشت1: به قول یکی از دوستان وبلاگ نویس قدیمی، محضرِ وبلاگ حرمت داره! به همین خاطر هر بار برای به روز کردن و مطلب جدید گذاشتن، وسواس زیادی به خرج میدم و برای نوشتن عجله نمی کنم. این میشه که گاهی فاصله های طولانی بین پستها رخ میده. البته گاهی هم تراوشات فکری بیش از حد غُلیان می کنن و نمی شه جلوشون ایستاد!
پایین نوشت2: برای آیه ای که ذکر شد، دنبال عکسی از کشتار مردم بحرین و یا حوادث قرآن سوزی های اخیر بودم. اما به مورد جالبی برخورد نکردم و جستجو در اینترنت هم بی نتیجه بود.
پایین نوشت3:
با ساعت دلم، وقت دقیق آمدن توست
                  من ایستاده ام، مانند تک درخت سَرِ کوچه
                  با شاخه هایی از آغوش
                  با برگ هایی از بوسه...

- محمدعلی بهمنی-

 

 


نوشته شده در شنبه 90/2/3ساعت 7:12 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com