سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

اُفت کرده ام.
افتاده ام
صاف وسط باتلاق.
اُفتی، نه از جنس افت تحصیلی
یا افت فرهنگی
یا افت فکری.
افتاده ام در پست ترین کویری که زمین به خود دیده بود
و سردترین قطبی که جنوب هم نبود
و عمیق ترین چاهی که یوسفی نداشت
و سهمگین ترین طوفانی که سونامی اش هم نخواندند
و نُه ریشتِرترین زلزله ای که عذاب الهی بود
و طاعون ترین وبایی که لاعلاج بود
و مُرده ترین زندگی ای که به پایان رسیده بود.
?
دویدم
تا پابرهنه ترین کوهی که طور بود
تا گلستان ترین آتشی که خلیل بود
تا شکافنده ترین رودی که نیل بود
تا مصلوب ترین دمی که مسیحایی بود
تا برگزیده ترین قمَری که خاتم بود.

پاهای من
هنوز اسیر باتلاقند.
گفتند جمعه می آید...

باید بپرد هر که در این پهنه عقاب است 

......................................................
پایین نوشت1: باعث عذرخواهیه اگر دل نوشته ام چندان حال و هوای نوروزی نداره. گرچه... به عقیده ی خودم کاملا بوی عیــد میده...
پایین نوشت2: قراره حدودا 20روزی برم اهواز و حسابی دلی از عزا در بیارم خلاصه! بنابراین پیشاپیش سال نو مبارک.
پایین نوشت3:

تا کی دل من چشم به در داشته باشد
 ای کاش کسی از تـو خبر داشته باشد
 آن باد که آغشته به بــوی نفس توست
 از کوچه ی ما کــاش گــذر داشته باشد

 


نوشته شده در جمعه 90/12/26ساعت 9:4 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

هو القادر

داشتم می خندیدم با صدای بلند. قهقهه می زدم اصلا! از شدتِ خنده اشک توی چشمهایم جمع شده بود و شکمم درد گرفته بود. نفسم بالا نمی آمد و خنده دست از سرم بر نمی داشت. صدای خنده ی من میانِ صدای قهقهه ی جمعیتی که دور هم جمع شده بودیم شنیده نمی شد. کسی نبود که نخندد و فقط «او» بود که به آرامی لبخند میزد. بدنم از خنده سست شده بود و حس کردم عضلات صورتم خسته شدند از خندیدن! چشمم که به «او» افتاد، کم کم خندیدنم آرام گرفت و خودم را جمع و جور کردم. «او» داشت به قهقهه ی مستانه ی اطرافیانش لبخند می زد، و نه به لطیفه ای که تعریف کرده بود. بغل دستی اش محکم بر کمرش زد و گفت:«جُکات هم مثل خودت با حالن!» جماعت از خندیدن سیر نمی شدند و با تکه پرانی هایی باز هم به اوج خنده می رسیدند. متانتِ «او» در بین این جمعیتِ کم اراده، بی نظیر بود.
هرگونه خنده ای و هر لطیفه ای را فراموش کرده بودم و زل زده بودم به آن همه متانت. خودم را به جای «او» گذاشتم و در ذهنم لطیفه ی ظریفی برای جماعتی تعریف کردم. با کلی تُپُق زدن و جلوجلو خندیدن، همه ی لذت و لطفِ لطیفه ی مذکور را حرام کردم. می دانستم در مقابل لطیفه ای که خودم پایانش را می دانم هم نمی توانم خوددار باشم و پیشاپیش نخندم. چه رسد به این شرایطی که تا دقایقی پیش اسیرش بودم!
جمعیت که کمی از خندیدن فارغ شد، او گفت:«من که لطیفه نگفتم. واقعی بود!» و این، دقیقا شبیه بمبی عمل کرد که دیوارها را هم می لرزاند. دوباره صدای قهقهه ی افراد به هوا پرتاب شد. «او» همیشه آدمِ خوش رو و خوش مشربی بود. شاید به همین خاطر همه با دقتی مضاعف به لبهایش خیره می شدند تا حرفی که می زند را تمام و کمال بشنوند. به ندرت لطیفه تعریف می کرد و اغلب ما را مهمان می کرد به ماجراهای جالبی که برای خودش به نوعی تجربه محسوب میشد.
باز هم حسودی ام گل کرده بود. چقدر دلم می خواست می توانستم به آرامی و متانتِ او باشم. تا آن موقع خیال می کردم فقط در برابر گریه است که ناتوان و بی اراده ام. حالا فهمیدم در مقابل خنده، بسیـــــار ناتوان ترم! آخ که من چقــــــدر ضعیفم...
باید بتوانم مانند «او» قلب بزرگ داشته باشم و سینه ای فراخ.
  رب الشرح لی صدری...

و یسر لی امری 

................................................
پایین نوشت1: فکر می کردی روزی، انگشت سبابه ات، سربلندت کند؟!
پایین نوشت2: طی یک حرکت بامزه و خودجوش، «زینب سادات» پیشنهاد داد تا تصویری از رایانه ای که همیشه برای وبلاگ نویسی ازش استفاده می کنیم رو بذاریم تا همه ببینن. این هم لب تاپی که به قول زینب سادات، اینجا رو باهاش هوا می کنم! +
پایین نوشت3:

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن    من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت - گهگاه    برگــی از بـاغچه ی شــعر بچینم کافی ست

- محمدعلی بهمنی-

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/12/15ساعت 1:8 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 هوالجبّار

یک ماهی می شد که تابلویی مزین به آیه ی شریفه ی «و اِن یکاد» خریده بودم و به دلیل بِتُنی بودنِ دیوارهای منزل، موفق به نصب آن بر روی دیوار نشده بودم. سوراخ کردنِ بتن به دریل احتیاج داشت و ما هم نداشتیم. چند هفته ای طول کشید تا موفق شدیم کسی پیدا کنیم دریل دار! بنده خدا خودش هم آمد و با زحمت بسیار، دیوار را با دریل سوراخ کرد و تابلو را روی آن نصب کرد. بعد یک تعارفی زد و گفت:«جای دیگه ای هم اگر می خواین بگین سوراخ کنم.» ما هم که دریل و دریل زنِ مفت گیر آورده بودیم، از او خواستیم برای نصبِ بخاری برقی در حمام هم یک سوراخ ایجاد کند. بعد هم قرار شد یک سوراخِ کوچکِ دیگر هم روی یکی دیگر از دیوارها ایجاد کند که البته توجیه مشخصی برای آن سوراخ نداشتیم.
آقای دریل دار(!) کارش را بخوبی انجام داد و رفت و ما ماندیم با یک میخ بر دیوارِ کوچکی که هیچ چیزی هم برای نصب روی آن نداشتیم! تنها تصمیم گرفته بودیم حالا که میخش کوبیده شده، یک تابلویی، تقویمی، گل مصنوعی ای یا حتی ساعتی برایش بخریم.


حکایت آن بنده خدایی شد که دکمه ای روی زمین پیدا کرد و تصمیم گرفت کُتی برایش بدوزد!!

نرود میخ آهنین در سنگ! 

...................................................
پایین نوشت1: بگی نگی داره بوی نوروز میاد. حتی اگه بر اثر یک آنفولانزای سخت، بینی ات گرفته باشه!
پایین نوشت2: و حالا که چهل روز گذشته، سنگ می گذارند بر آرام ترین بالینت، تا هر وقت «علیرضا» سُراغ بابا را گرفت، سنگ ریزه ای دستش بدهند و یادش بدهند که با آن، آرام بر سنگت بزند و برایت حرف بزند.
پایین نوشت3:
دریغا تو رفتی!
هراسی ندارم، مهم نیست ای دوست
خدا دستهای تو را
منتشر کرد

-سلمان هراتی-

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/4ساعت 5:11 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com