سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

تصویر نباید ربطی به متن داشته باشد!

 

 × هیچ وقت از ژله خوشم نیومد. با این حال هر دفعه که خوردم سعی کردم این بار دیگه خوشم بیاد. نشد، خوشم نیومد. حتی گاهی بیشتر هم ازش متنفر شدم. مخصوصا وقتی با قاشق می زنم روش و اونم شروع می کنه به لرزیدن. حس میکنم داره خودشو برام لوس میکنه! اَخ! چندش!... قاشقو فرو میکنم توش و کمی ازش برمیدارم. بعد میارمش بالا و توی نور بهش نگاه میکنم. فقط همین بخش ژله رو دوست دارم: نگاه کردن در نور. وقتی میذارمش توی دهن، از زیر دندون و زبون لیز می خوره و سریع می رسه به حلق. بعدشم تا به خودت بیای سُر خورده و رفته پایین. فقط لطف کرده و یه مزه ی ترش و شیرین بهت تحویل داده که کاملا مصنوعیه. همین دیگه، حال نمی کنم باهاش!

× گفت: « کلــک نــزن!»
کلکی ساخته ام و سوار بر آن، به سویش روانم.

× قَبلنا که با مامان و بابام میرفتم بازار مکافاتی داشتم. مامان عادت داشت دمِ هر مغازه ای توقف کنه و تمامِ ویترین فروشگاه رو از نظر بگذرونه. هیچ چیزی رو ندیده باقی نمیذاشت و از اونجایی که چشمای ضعیفی هم داشت، برای دیدن دقتِ مضاعفی می کرد. اما بابا ابدا حوصله ی تماشای همه ی ویترین ها رو نداشت و کُل یک پاساژ رو ظرف 10 دقیقه می گشت. البته همچین بی دقت هم نبود. معمولا جنسای قشنگ و ابتکاری رو خودش بود که پیدا می کرد. منِ بیچاره همیشه بین این دو تا هلاک میشدم. از طرفی نگران مامان بودم که جا مونده و الانه که گم بشه، از طرفی هم نمی تونستم به سرعتِ بابا راه برم و سریع از هر فروشگاهی رد بشم. همواره توی بازار در حال التماس کردن به مامان بودم که «بیا، بابا رفت» و در حال خواهش کردن از بابا که «وایسا، مامان نیومده»!
مطمئنم الان که خودشون دوتایی بازار میرن اصلا با هم مشکلی ندارن و به گمانم مشکلِ اون موقع من بودم. خوب شد از خونه ی بابا رفتم تا زن و شوهری به تفاهم بیشتری برسن!

× سرباز صبح ها پیش از آمدن فرمانده یک صفحه از تقویم رومیزی او را می چرخاند... آن روز نوشته بود:«148 روز گذشته، 217 روز مانده» فقط اولین روز، آنقدر اخم کرد و دندانهایش را به هم فشرد که نتوانست تقویم را ببیند و هورایی بکشد. از روز بعد با خودش عهد بست هر روز تقویم را ببیند و برای گذشت روزها جشنی یک نفره در دلش برپا کند. آه، جشنی یک نفره.
/جشن یک نفره/علیرضا مازاریان/

× سریال های رمضان امسال به حدی افتضاح بودن که جای هیچ صحبتی نذاشتن. اما به شخصه از شروع سریالی که قراره از شهید بابایی برامون روایت کنه (شوق پرواز) خوشحالم. «خنده بازار» هم با وجود ضعفهای زیادی که داشت، دست کم نشون داد در اطرافمون چه اشخاصی بی جنبه هستن و چه اشخاصی با جنبه.

× خیلی وقت بود که اسم «فیس بوک» به گوشم خورده بود و کمابیش می دونستم چه جور محیطیه. اما زیارتش نکرده بودم و ایمیل های فراوان و تکراریِ «از نمایه فیس بوک من دیدن کنید» رو فقط Delete کرده بودم. اول دختر عمه ام که خودش به تازگی عضو شده بود بهم پیشنهاد داد و بعد هم پسر عموم لاف زد که خیلی باحاله و برات دعوت نامه می فرستم. حالا اینکه نفرستاد، بماند. اما آخرین جرقه، تماشای فیلم «شبکه اجتماعی» (Social Network) بود که اصلا هم قشنگ نبود و صرفا تبلیغی بود برای Facebook. اما تبلیغش موثر افتاد و از روی کنجکاوی فیلتر شکن رو راه انداختم و با فیس بوک فارسی خیلی سریع و راحت عضو شدم.(کاش ثبت نام کنکور و رزرو بلیط قطار هم به همین سادگی بود!) به این ترتیب سیل دوستان و بستگان بود که به سمتم سرازیر شد و من حتی فکرشم نمی کردم بعضی از بستگان اهل نت باشن، چه رسد به فیس بوک!
سرانجام من هم فیس بوک دار شدم و از اون بدتر، همسرم رو هم آلوده کردم! برای من حقیر دعا بفرمائید.

× جز من به شهرِ یار کسی شهریار نیست       شهری به شـاه پروریِ شـهرِ یــار نیست
      برگ خـزان به زردیِ رخســار من مباد             ای گل که در طراوتِ رویت بهار نیست

    
                                                                                  - شهریار-

..................................................
پایین نوشت: این پراکنده ها در حقیقت یک جور یادآوری بود از وبلاگ «کلبه دنج» که به دلایل نامعلومی بسته شد. کلبه ی دنج خدابیامرز (!) همیشه اینطوری به روز می شد، البته با قلم خودش و من عمرا که بتونم از روی دست اون حتی تقلب کنم!

 


نوشته شده در دوشنبه 90/6/21ساعت 11:53 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

یادش بخیر! یادت هست روزی را که با هم قدم می زدیم؟ روزه بودیم و هوا گرم، جاده سربالایی بود و ما به شدت تشته. من مانده بودم در این وقت سال و با زبان روزه هوس کوه نوردی ات چه بود؟ تو مانده بودی من چرا به دنبال قــدم هایت می آمدم! تو قدم هایت مردانه بود و محکم، من اما مانند کودکی قدم برمی داشتم که هر لحظه بیم افتادنش بود.
هر دو می خندیدیم. نه تو می گفتی با این صلابت به کجا می روی و نه من از روی کنجکاوی سوالی می پرسیدم. پُر از نشاط بودی و انگار که روزه در تو، نتیجه ی عکس داشت!
تا قله راه زیادی بود و تشنگی امان نمی داد. ایستادی تا استراحت کنم:
- تو که نمی تونستی چرا اومدی؟
- مهم نیست. فقط خوبه که با همیم... تشنه ات نیست؟
- نه وقتی که دارم می نوشم.
- چی رو؟!
- لحظه های بودن در کنارت رو.
با خنده گفتم:
- انگار یادت رفته روزه ای!
- روزه نیستم! مگه با زبون روزه میشه سر در آب فرو برد؟!
حیرت کرده بودم: یعنی روزه نیستی واقعا؟
- از همون پایین کوه تا همین جا! غرقِ آبم وقتی چشمهات هست.
نگاهت را دزدیدی و به رفتن ادامه دادی: دنبالم نیا! بمون همین جا، تا وقت افطار برمی گردم.
انگار قدرتی در پاهایم نمانده بود وگرنه شاید پا به پایت می آمدم. در حال دور شدن بودی که گفتم:«دیــر نکنی ها» و تو از همان دور برگشتی و خیره در چشم هایم ناگهان فریاد زدی: «دوستــت دارم»!
... و رفتی.

من تا مدتها بعد منتظرت ماندم تا برگردی، اما دیر کردی و از افطار هم گذشت. ماه رمضان هم تمام شد و نیامدی. عید هم از راه رسید و برنگشتی و من هنوز منتظر بودم. در این اندیشه که وقت افطارِ تو کی می رسد؟
بعدها گفتند آنجا که فریاد زده بودی، «قـــله» بود و قله یعنی پایانِ مسیر کوه نوردی. اما تو باز هم رفته بودی و گفته بودی «دنبالم نـیا». مقصد من قله بود و خیال می کردم مقصد تو هم همان است. افسوس که تو همیشه به جایی بالاتر از قله ها می اندیشیدی.

فریادِ آن روزت هر روز در گوش من می پیچد. کاش روزه ات را باز کرده باشی، گرچه... با زبان روزه هم دروغ می گفتی!

.....................................................
پایین نوشت:
کُشـــتی غـــرورمو، دیوونــگی کنـم     بــازم منو بُــکش تا زنـــدگی کنـم...


نوشته شده در دوشنبه 90/6/7ساعت 11:28 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com