سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

هدف این است که ما آنها را با این نعمت فراوان بیازماییم...

(سوره جن- 17)

 

 

خوردن, آشامیدن... اسراف نکردن.

سخته؟!

 

 

........................................

پانوشت1: من هم موجی شدم!

پانوشت2: اینا همه اش زیر سر موج چیزه (!) که من در وبلاگ تلاتم یا مهدیه یا همون صبا مشاهده کردم و موج زده شدم. (این تعدد اسامی به من دخلی نداره و با خودش طرف بشین, که نشین بهتره! بخصوص که بعیده اسمش یکی از همین ها باشه!!)

پانوشت3: آقا شایان که معمولا ما رو از قلم می اندازه (!) ولی من ازش دعوت می کنم که در این موج شرکت کنه.

 


نوشته شده در جمعه 86/7/27ساعت 8:34 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

نمی دانم چرا این روزها اینقدر حسود شده ام. به همه کس و همه چیز حسادت می کنم. گاهی به چیزهای بی ارزش, چنان حسادتی می ورزم که خودم حیرت می کنم! حیرت از اینکه "اینقدر حسود بودی و خود نمی دانستی؟!"

سابق بر این ها هم حسادت می کردم, به برخی افراد یا برخی چیزها. اما حسادتی که مدتیست دچارش شده ام بیشتر به بچه بازی ای می ماند که از یک انسان به اصطلاح بزرگ شده سر می زند!

گاهی به رنگ چشمهای کسی حسادت می کنم, گاهی به قد بلند کسی دیگر. گاهی به کارمند بانکی که در آن ازدحام, بی دغدغه و آرام, قرآن می خواند حسادت می کنم و گاهی به موتور سواری که با جسارت, تک چرخ می زند! گاهی به طرح روسری دختری حسادت می کنم, گاهی به موبایل آخرین سیستم کسی دیگر.

گاهی حتی به ساعت بزرگی که در فلکه نصب کرده اند و از آن بالا همه را می بیند, حسادت می کنم. گاهی به رنگ جیغ لب های دختری حسادت می ورزم و گاهی به زنی با روبنده ی سیاه!

اخیرا خیلی به دوستان, و کسانی که به صورت مجازی می شناسمشان حسادت می کنم. حسودی ام می شود به بعضی وبلاگ ها, یا بعضی نوشته های درونشان. گاهی به طرز خنده آوری به اسم آی دی یک نفر حسادت می کنم! لجم می گیرد که این اسم پیش از اینها به فکر خودم نرسید... همان موقع که دربه در دنبال یک اسم ناب برای ساختن آی دی می گشتم.

گاهی به شخصیت برخی وبلاگ نویسان حسادت می کنم. شخصیتی که فقط از طریق نوشته هایشان شناخته ام! و گاهی به طرح قالب و عکس های وبلاگی, یا به کامنت های وبلاگی دیگر حسادت می ورزم.

و این اواخر به آدم های عاشق, به طرز عجیبی حسودی می کنم. به حدی که غم دنیا به دلم هجوم می آورد. مثل وقتی که دل نوشته های عاشقانه ی عاشقی را در وبلاگش می خوانم. درست نمی دانم که چرا به انسان های عاشق حسادت می کنم. من کسی بودم که عشق, و در مفهوم بهتر, عاشق را تحسین کرده و می کنم. ولی این روزها به احساس ناب و زیبایی که در دل دارند بد جوری حسودی ام می شود. حسودی ام می شود که من... چنین حسی ندارم.

شاید دلیلش اعتقادی باشد که این روزها به عشق پیدا کرده ام. یا باورِ این تفکر که عاشقی, سعادت می خواهد و سعادت, ازان هر کس نیست.

این حسادتِ آخر, بیش از تمام حسادت های دیگر غمگینم می کند. بخصوص وقتی به خاطر می آورم که هنوز از پس عشق زمینی برنیامده ام, چه رسد به عشق حقیقی, که دلیل ِ تمام عشق های زمینی است...

گرچه گاهی اتفاقی در من رخ می دهد... ناشناخته... که عشق نیست ولی...

 

....................

پانوشت 1: پیش خودمون بمونه, اما گاهی به خودم هم حسادت می کنم!

پانوشت 2: نخند بی مزه! سعی کن یه خورده فیلسوف باشی!!

 


نوشته شده در یکشنبه 86/7/22ساعت 2:20 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

چه فرقی می کنه که کسی بفهمه چی می گم یا نه؟ چه اهمیتی داره که من طرز فکرم, اعتقادم و حرفم رو بتونم به کسی بفهمونم یا نتونم؟ چقدر مهمه که کسی منظور منو از این سطور برداشت کنه یا نکنه؟ اصلا تا حالا چرا این مهم بود که آدما بتونن انتقال و تبادل اطلاعات بکنن؟ چه لزومی داره؟ بذار هر کس, با هر طرز فکری که هست زندگی کنه, به کسی چه دخلی داره؟!

شاید من بخوام عمدا طوری بنویسم که تو نفهمی چی می گم. اصلا شاید دلم بخواد هی بیشتر گیجت کنم و بپیچونمت! مایلم هی شاخ دربیاری و علامت سول سبز شه برات. هی گیج بزنی و در نهایت قات!!

مزه میده آقا جان. لذت داره که تو, توی دنیایی باشی که هیچ کس ازش سر در نیاره, توصیفات تو هم بیشتر از مرحله پرتش کنه. می تونی فرض کنی می خوام یک موضوع ساده رو پیچیده اش کنم یا لقمه رو به عکس بذارم تو دهنم.

آره, می خوام سختش کنم. طوری که نشه درکش کرد, نشه توصیفش کرد. توی هیچ کوچه و خیابونی هم جاش نباشه و هیچ کس ازش سر درنیاره. هیچ جا هم یافت نشه و در هر شرایطی غیر ممکن باشه. محال عقلی و حتی غیر عقلی باشه. توی هیچ خیالی نگنجه...

بعد... قابش می کنم و می زنم به دیوار اتاقم تا همیشه از دیدنش غش و ضعف برم! روزی چند ساعت خیره بشم بهش و کیف کنم از اینکه هیچ عقلی, نتونست درکش کنه... حتی عقل خودم!

 

نوشتن و توضیح دادن... برای نفهمیدن... سخت تر از چیزی بود که فکر می کردم.

کی فهمید چی گفتم؟!

 

 

حاشیه: گفتند یافت می نشود گشته ایم ما      گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست

 


نوشته شده در سه شنبه 86/7/17ساعت 2:52 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

یکی دو روز تا ماه رمضان که مونده بود از بابام پرسیدم: «به نظرتون برای شروع این ماه, چه مطلبی توی وبلاگم بذارم؟» بابا هم خیلی سریع جواب داد: «به نظر من بنویس به احترام این ماه عزیز, دیگه مطلبی نمی ذارم توی وبلاگ و به جاش این ماه رو با عبادت و نیایش می گذرونم که از فرصت بدست اومده, بهترین استفاده رو برده باشم». من اما این بار هم حرف گوش ندادم و هر هفته مطلب گذاشتم!

ولی حالا برای اینکه نشون بدم که به حرف بابام ارزش میدم و ضمنا به این دلیل که احترام گذاشته باشم به شب های بزرگی که در راه هستن, تا پایان شب های قدر, وبلاگ نویسی رو بی خیال میشم و می چسبم به بهره برداری از ماه مبارک!

انصافا اگر زنده هستم و دارم نفس می کشم, یکی از دلایلش اینه که فرصت دارم تا در شب های قدر عبادت و استغفار کنم. زنده بودن... شاید همین یک خوبی رو داشته باشه!

 

.........................................................

پانوشت 1: هق هق شب زنده داری ام, نثار فرق شکافته ات...

پانوشت 2: وَ بِدُعائِکَ تَوَسُّلی مِن غَیرِ اِستِحقاق ٍ لاِستِماعِکَ مِنّی. (دعای ابوحمزه ثمالی). و در دعا متوسل به لطف تو ام بدون آن که لایق آن باشم که دعای مرا استجابت کنی...

 

توی پرانتز: هر چند فکر نکنم یادتون بمونه اما... برای من هم دعا کنید.

 


نوشته شده در یکشنبه 86/7/8ساعت 8:19 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

دسته دسته تابوت بود که برمی گشت و گلوله گلوله اشک بود که جاری شد.

جنگ بود.

فرصتی برای شناختن مرد از نامرد!

شب ها در جبهه, صدای مناجات و زیارت عاشورا...

و حالا, نامردمانی که دوست دارند برای حسینی گریه کنند که به تاریخ پیوسته, و به حماسه ای دخیل ببندند که تمام شده است.

حسین ِ زنده برایشان خطرناک است! می خواهند در سوگ "جنگی که بود" , "جنگی که هست" را بپوشانند و بفراموشانند. حاضرند برای "جنگی که بود" نوحه سرایی کنند به شرطی که در همان تاریخ و جغرافیا باقی بماند, نه بیشتر. اما...

جنگ هست.

در رگهای ما جاری و زنده.

از ترکشهای روی دیوارها در آبادان, تا صدای سرفه های جانباز شیمیایی درتهران!

 

مادر شهادت فرزندت مبارک

 

.....................................................

پانوشت 1 : برادر شهیدم! تولد جنگت مبارک.

پانوشت 2 : من نیز در جنگ ... متولد شدم.

 


نوشته شده در یکشنبه 86/7/1ساعت 1:57 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com