سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

می خواستیم از خیابان رد شویم. با دست چپم، دست راستش را گرفتم [با دست چپش کیسه ی خریدهایمان را گرفته بود]. دستم را محکم گرفت و تا وسط خیابان – تا بلوار – رفتیم.
ماشین ها به سرعت عبور می کردند و نور چراغ هایشان چشم را اذیت می کرد. همچنان توی بلوار منتظر بودیم تا هجوم ماشین ها کاهش پیدا کند. دست چپم را رها کرد و به سمت راستم آمد. سپس کیسه ی خریدهایمان را به دست راستش داد و با دست چپ، دست راستم را محکم گرفت – مثل همیشه – . عرض ِ خیابان را – از بلوار تا پیاده رو – با آخرین سرعت طی کردیم و در پیاده رو آرام گرفتیم.
تا ایستگاه تاکسی راه زیادی مانده بود. دستم را از دستش جدا نکردم و محکم گرفتم. پیاده رو مملو از جمعیت بود و ما آرام لا به لای شلوغی حرکت می کردیم. دستش را باز کرد تا دستم را بیرون بیاورم. من اما – برخلاف همیشه – همچنان محکم دستش را فشردم. سرش را به آرامی به گوشم نزدیک کرد و گفت:« زشته دختر! توی خیابون خوب نیست.» بی درنگ گفتم:« چطور وسط خیابون که رد می شدیم زشت نبود؟!»
- « اون فرق می کرد. اگه دستتو نمی گرفتم که می رفتی زیر ماشینا!!»
- « دستت درد نکنه! اونقدرا هم بیسواد نیستم که بلد نباشم از یه خیابون رد شم.»
- « این چیزا ربطی به سواد نداره! باید مواظبت باشم.»
می توانستم بحث را ادامه دهم، اما چیزی نگفتم و دستم را آرام از دستش بیرون آوردم. دلخور شده بودم. قیافه ام را جوری در هم کردم تا بفهمد ناراحتم. تا ایستگاه تاکسی یک کلمه هم حرف نزدم. توی تاکسی که نشستیم سرم را به طرف پنجره چرخاندم و سعی کردم قهر بودنم را نشان بدهم!
توی خانه، وقتی همه ی کارها را انجام دادم و روی مبل آرام گرفتم، کنارم نشست و زل زد به چشم هایم. من اما نگاهم را که دزدیدم هیچ، اخم هایم را هم در هم کردم و بُق کرده به نقطه ی نامعلومی خیره شدم.
ناگهان سرمایی لای انگشتانم حس کردم و سرم را چرخاندم. با هر دو دستش دست ِ چپم را گرفته بود. به آرامی سرش را پایین آورد و دست یخ زده ام را بوسید.
دستم را رها نکرد،... دستش را رها نکردم، گرمایی عمیق درون دستها پراکنده شد،...
وقلبم را می دیدم که باز، به میان دستهایم آمده بود!

 

آنچه آتش به دلم میزند اینک هر دم سرنوشت بشر است

دست، گنجینه ی مهر و هنر است.
خواه بر پرده ی ساز،
خواه در گردن دوست...
*

......................................................
پایین نوشت1: شهادت مظلومانه ی امام جعفر صادق (ع) تسلیت باد.
پایین نوشت2: از بابت تعلق گرفتن جایزه ی صلح نوبل امسال به جناب "اوباما" بسیار منقلب شدیم! بچه ها مچکریم!!

*شعر از فریدون مشیری

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/7/22ساعت 9:3 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

روزی آلیس در جاده ای گربه ای را بر روی یک درخت دید.
از او پرسید که در کدام جاده هستم؟
اما جواب او یک سوال بود: « کجا می خواهی بروی؟ »
آلیس جواب داد: « نمی دانم. »
سپس گربه گفت: « مهم نیست. »

- لویس کارول -

***

این روزها وارد دنیای نت که میشم نمی دونم کجا می خوام برم و با کی کار دارم. گیج میشم و سردرگم. شاید ساعتها داخلش پرسه بزنم اما هیچ هدف مشخص و قابل عرضی ندارم. این میشه که برام هم مهم نیست کی بیام و کی برم و کجا برم و چطور برم.

پرسه زدن توی هر جایی - حتی دنیای مجازی - وقتی هدف دار و مقصد دار باشه لذت بخشه.

اینکه چه چیزی هنوز باعث میشه که گه گاه سری به این مجاز می زنم، برای خودم هم سواله. شاید لطف دوستان (که گاهی دلتنگشون می شم)، شاید خاطره ی شیرین روزهای وبلاگ نویسی، و شاید هم حرف هایی که برای نگفتن دارم...

جز آرزوی وصل تو یک دم نمی کنم       یک دم ز سینه مهر تو را، کم نمی کنم
    ای آنکه سربلند مرا آفریده ای         جز پیش آستان تو، سَر خم نمی کنم

- سید حسن حسینی -

..........................................................
پایین نوشت1: آدم وقتی یک مدت از « سرزمین عجایب » فاصله می گیره، دوباره که برگشت ممکنه قدری ریپ بزنه!! از این بابت پوزش می طلبم.
پایین نوشت2: اینکه من کجا بودم و چرا نبودم و اینها، قصه اش مفصله. اما خدائیش دلم تنگ شد. هم برای اینجا و هم برای دوستان عزیزی که این حوالی هم گاهی سرک می کشن. درسته دیر شده اما من که نگفتم: نمازها و روزه ها تون قبول. عیدتون مبارک.


نوشته شده در چهارشنبه 88/7/8ساعت 8:55 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com