سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

توی دانشگاه یک درسی داشتیم تحت عنوان «گرافیک محیطی» که شخصا علاقه ی ویژه ای داشتم به این درس. کلا واحد جالبی بود و با محیط اجتماع ارتباط داشت. اساس کارش طراحی بیلبورد و بنر، دیوارنگاره و تبلیغات تجاری یا فرهنگی روی بدنه ی کانتینرها و خودروهای همگانی مثل اتوبوس بود. اما موارد بیشتری رو هم شامل میشد.

استاد این درس، به طور کاملا اتفاقی آشنا درومده بود و خلاصه توجه ویژه ای به اینجانب داشت. (منظور از توجه، سخت گیری نکردن و نمره ی خوب دادن می باشد!) البته استاد کلا سخت گیری نبود ولی معمولا اتدهای (طرح اولیه) من رو سریع تر و راحت تر قبول می کرد و خلاصه پارتی ما شده بود! به جز ایشون، اساتید محترم دیگه ای هم بودن که همینجوری الکی (!) ازم خوششون می اومد و متقابلا استادان عزیزی هم داشتیم که با بنده لج داشتن و اینو در نمرات درخشان پایان ترم به خوبی ثابت می کردن!!

اماالان که به اون روزا فکر می کنم می بینم همین استاد عزیزی که نسبتا هوای ما رو داشتن، زیاد هم به نفعم کار نکردن و اغلب کارهای مربوط به درس ایشون، از کیفیت پایین تری برخوردارن. استاد جان (!) به ما فرمودن که (ما یعنی همه ی کلاس) یک عدد بیلبورد با موضوع فرهنگی یا سیاسی طراحی کنیم. موضوع انتخابی من «جهان بدون آمریکا» (The world without America ) بود. با تعداد بسیار اندکی اتد زدن، طرحم توسط استاد، تایید و چند روز بعد اجرا شد. با تکنیک کلاژ ِ مقواهایی که خودم بوسیله ی گواش رنگ کرده بودم.

طرحم بیشتر شبیه یک کاریکاتور شد! نه اینکه افتضاح شده باشه، اما میشد خیلی بهتر از اینها روش کار کرد. گرچه من در نهایت نمره ی کافی از این کار رو گرفتم و به نظر خیلی ها هم کار جالبی شده بود. اماالان که باز نگاهش می کنم، حتی به اندازه ی گذشته به دلم نمی شینه. انصافا اون کارهایی رو که زحمت بیشتری براشون کشیدم، خیلی بیشتر دوست دارم.

 The World Without America

 

 با این حال هیچ بدم نمیاد نظر شما رو هم نسبت به این طرح بدونم.

.............................................................
پایین نوشت1: پدرم...
چه زیباست که در چنین روز بزرگی می توانم پدر بودنت را تبریک بگویم...
پایین نوشت2: فکر می کنی آدمی که یک سال دیگه هم مراسم اعتکاف رو ازدست داده، دل و دماغ نوشتن و این حرفا رو داره؟ همه ش تقصیر خودم بود. اگه با مسئول بخشمون صحبت می کردم حتما قبول می کرد که شیفت 5 شنبه رو لغو کنم و به جاش برم اعتکاف. تنبلی کردم... خجالت کشیدم... ترسیدم! خیلی مسخره س...
پایین نوشت3: کارد بزنی خونم در نمیاد!...

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/4/27ساعت 5:4 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

توی تاکسی: در حال رفتن به کتابفروشی (جهت خرید "بیوتن") بودم که پسر عمو اس ام اس زد:

- miduny gheymate bivatan chande?

فهمیدم زرنگی کرده و زودتر کتابو خریده:

- chande?!!

- 6500!

قیافه ی من در اون لحظه دیدنی بود. چون قبلا چند بار بهش گفته بودم که نهایت 3500 تومان باشه. اگر توی تاکس نبودم شاید یک جیغ بنفش حواله ی گوشام می کردم!

$$$

توی کتابفروشی: کتاب رو بلند کردم و در دل گفتم: یا علی! انگار این بشر بلد نیست خلاصه نویسی کنه. انگشتم رو گذاشتم لای یکی از ورق ها و اولین صفحه ای که جلوم باز شد سجده داشت! متوجه شدم بخش هایی از کتاب، با علامت سجده ایی که همیشه در قرآن «عثمان طه» دیدیم، مزین شده. بعد معلوم شد که این فقط تزیین نیست، سجده ی مستحبه. (بلکه هم واجب!)

$$$

توی خانه: چند روز طول کشید تا موفق شدم وقتم رو تنظیم و خودم رو قانع کنم که خواندن رو شروع کنم. نمی دونم چرا استرس داشتم برای خوندنش. پسر عمو هم که هی می رفت روی اعصاب و می خواست تا جایی که خونده برام تعریف کنه! در نهایت بعد از طی یک سری آمادگی ها و اجرای مراسمی خاص (عشای ربانی و از همین چیزا!) با یک «بسم الله» خوندن رو آغاز کردم.

                                                                                    $$$

 

                                                                         آلبالا لیل والا... آلبالا لیل والا... آلبالا لیل والا...

توی کتاب: بیوتن / رضا امیر خانی / نشر علم / چاپ دوم / 1387
این قصه برخلاف کتابهای قبلی «رضا امیر خانی» کاملا در خارج از ایران (آمریکا) رخ میده. طبق معمول پر از توضیحات دقیق (و در برخی مواقع اعصاب خورد کن) که کمک میکرد تا خواننده بتونه کاملا خودش رو تصور کنه توی ایالات متحده، نیویورک، اِستون، کاندومینیوم (آپارتمان کوچک) شماره 12، خیابان 5 منهتن، سنت لوئیس، ریلیجس ریسرچ، کازینو، دیسکو ریسکو، لاس وگاس...

$$$

توی ارمیا: یک جوان جانباز و کم حرف، با یک ریش توپی (به قول میان دار!) و دو نیمه ی سنتی و مردن + یک نیمه ی دیگه که چیزی بود فراتر از سنت و مدرنیته. کسی که همواره در حال حیر ت کردن و گاوگیجه گرفتنه. شلوار شش جیب. عاشق. دلتنگ دوست لوتی ش... سهراب.
توی آرمیتا: کسی که جلوی ارمیا ظاهر سازی میکنه. دروغگو. نه چندان معشوق. در کل انتظار خیلی بیشتری از این شخصیت داشتم. فقط توی چند صفحه ی آخر تونستم احساسش رو همراهی کنم. هر چی بلا سر ارمیا اومد، تقصیر آرمیتا بود!
توی خشی: مزخرف ترین موجودی که ممکنه هنوز در قید حیات باشه (شاید 300 سال!). حرومزاده! لاقید! (اینها فحش نیستن. توصیف یک شخصیته!) بی منطق ترین. بی استدلال ترین. مزاحم همیشگی میان ارمیا و آرمیتا.
توی سهراب: زنده و مُرده. شهید. لوتی و بامرام. کسی که خیلی وقت ها حضورش و حرفاش نجات بخشه. البته بنده شناس دیگری است!
توی سوزی: کسی که اوایل مهم به نظر نمیاد. اما در آخر خیلی حائز اهمیت میشه. به چشم خواهری جزو ِ تاپ تن ِ خوشگل های نیویورک! (باز هم به قول میان دار) کاش نگاه نویسنده هیچ وقت روی سِن نمی رفت...
توی سیلور من: نقره ای. گداهای زنجیره ایی. شاید تنها موجوداتی که با ارمیا همراه هستن، نه بر علیه اون. همواره آلبالا لیل والا...! ولی به هر حال گاد بلس یو...
«میان دار» و «جانی» و بقیه زیاد مهم نیستن. یعنی هستن (!) ولی شخصیت های عمیقی ندارن که بشه بری توش!!

$$$

توی بیوتن: بعضی جاها نویسنده داستان رو تعریف می کنه و بعضی جاها ارمیا. اما از یک قسمت هایی به بعد دیگه نویسنده حتی مهلت تعریف کردن داستان رو به ارمیا نمیده و با خودخواهی، متکلم وحده میشه. کتاب پر از اصطلاحات لاتینه که خوشبختانه همه ترجمه شده هستن. برای یادگیری زبان انگلیسی خوبه!
اتفاقات خنده دار و جالب هم داره وقتی که بچه های سیاه پوست حومه ی نیویورک روی خاک های ماشین ارمیا (نمی دونم چرا نویسنده اصرار داشت مزدا رو بنویسه مازدا) یادگاری می نوشتن:
"
- دبل یو دبل یو دبل یو دات کارواش دات کام!
و این همه ی فرق ِ ایلات متحده است با ایران. بچه ها به جای آنکه بنویسند لطفا مرا بشوئید، می نویسند، کارواش دات کام!
"
یا این یکی که سهراب توی دیسکو ریسکو به ارمیای بهت زده میگه:
"یک تکانی بخور خمس بهت تعلق نگیرد!"
و جمله های شیرین و پر مفهوم، که خاص رضا امیر خانیه:
"وتن ِ من دسته ندارد، باید با همه ی تن آن را هاگ کرد، بغل ش کرد..."
"زمان یعنی مرثیه ی زیستن... مرثیه هایی که می گذرند و تکرار نمی شوند..."

$$$

توی ...من: کتاب، خاص بود. تکنیک های جدید و بدیع داشت. اسمش سوال برانگیز و منحصر به فرد بود. دنیایی داشت... قابل زندگی. این یعنی توی یک هفته ای که زمان بُرد تا خوندمش، باهاش زندگی کردم. با ارمیا...
باهاش سفر کردم، حیرت کردم، هراسان شدم، سرگیجه گرفتم (سرگیجه به مراتب بهتر از گاوگیجه س. ما رو با «گاو» چیکار؟!)، سکوت کردم، ترسیدم، خندیدم، رقصیدم، نماز صبحم قضا شد، سکه هایم تمام شد... باختم. (جیرینگ!)
خالی... درمانده... تنها... بی رگ... بی وتن... بیوتن!

آمریکا سرزمین بیوتن هاست. (آمریکا سرزمین فرصت هاست) خواه آمریکایی باشد، خواه سیاه پوست (با یک ضبط صوت)، خواه ژاپنی (تاشیکا و ماشیکا با دوربین یاشیکا!)، خواه آرمیتا(...)، خواه ارمیا (بیوتن...).
نویسنده حق نداشت اینطور بی رحمانه با یک شخصیت دوست داشتنی رفتار کنه. حتی نویسنده هم با ارمیا نبود!
گرچه... اشکالش همین جا بود. درست همین جا، توی دوستن داشتنی بودن یک شخصیت.

نتیجه گیری: رضا امیر خانی برخلاف شخصیت هاش خیلی آدم پر حرفیه! آخه یعنی 480 صفحه؟؟!...

...........................................................
پ.ن 1: استرس قبل از خوندن کتاب به این دلیل بود که می ترسیدم «بیوتن» توقعی که از نویسنده دارم رو برآورده نکنه. اینطور نشد.
پ.ن 2: ماه رجب توی ذهن من یعنی «رمضان»! نه اینکه به صرافت روزه گرفتن بیفتم، بلکه همیشه یادم می اندازه که چیزی تا استثنائی ترین ماه خدا نمونده. گرچه، کی می تونه بگه «رجب» یک ماه استثنائی نیست؟... یا من ارجوه لکل خیر...


نوشته شده در سه شنبه 87/4/18ساعت 11:0 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

بدون دستکش ظرف می شستم. قابلمه ی لعنتی تمیز نمی شد. به لطف سیم ظرفشویی و سابیدن های فراوان، یکی از ناخن ها شکست!

برخلاف دفعات قبلی و ناخن شکستن های مشابه، ناراحت نشدم. به آرامی سابیدن را ادامه دادم تا برق افتاد. سپس راضی از این موفقیت، ناخن گیر را برداشتم. خونسردانه ناخن ِ شکسته را از ته چیدم. زل زدم به قیافه ی مضحکش که مثل کله ی حسن کچل شده بود! همان لحظه، طی یک تصمیم جسورانه، تمام ناخن هایم را از ته چیدم. از آخرین باری که چنین کاری کرده بودم سال ها می گذشت.

حالم از دست هایم به هم خورد. اما لبخند زدم...

لبخند زدم به دور ریختنی بی ارزشی که می توانست تا این حد، انگشتانم را زیبا و کشیده نشان بدهد. می توانست سرم کلاه بگذارد که دستان تو زیباست!
.
یادم افتاد به دستان زمختی که انگشتانم را ستایش می کرد.
... دروغ می گفت!

 

 

                                                        به چشم من زیبا ترینی
نوشته شده در چهارشنبه 87/4/12ساعت 3:10 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

شب تولد حضرت فاطمه (س) بود.

بابا بزرگ بعد از نماز مغرب و عشاء، روی جانماز نشسته بود که حالش بد شد. یکهو دچار ضعف شدید شد و رنگش پرید. به قول خودش قوت نداشت.

بابا خواباندش تا فشارش رو با دستگاه فشار سنج دیجیتالی بگیره. فشارش پایین بود و چون دیابت داره، شربتی با شیرینی کم، بهش دادیم تا بخوره. بابا برای اینکه بابابزرگ رو از حال و هوای غمگین و نگران بودن خارج کنه ناگهان گفت: "امشب شب تولد حضرت فاطمه س!"

بابابزرگ پرسید: "حضرت فاطمه ی زهرا؟!"
بابا هم با شادی گفت: " بــــــــــــــله! "
بابابزرگ آروم و با لهجه ی مادریش گفت: " قربونش بـــام* !" و چشماش پر از اشک شد و صورتش سرخ...

 

غیر ممکنه گریه کردن یک مرد رو ببینم و بغضم نشه. همه توی اتاق بودیم و هیچ کس حرفی نزد. همه اجازه دادن تا بابابزرگ با خالی کردن بغضش، آروم بشه.

داشتم خفه می شدم! گلوم از بغض بزرگی که توش بود، درد گرفته بود. از اتاق رفتم بیرون و به یک لیوان آب - برای خنثی کردن بغضم - پناه بردم.

با قُلُپ های آب سرد، اشک ها سرازیر شدن تا این بار هم لب هام، بی نصیب نمونن از چشیدن اشک های شور...

 

 

*   قربونش بشم!

..........................................................
پایین نوشت 1: بابابزرگ، بعد از سکته ش دیگه نتونست به درستی، فارسی صحبت کنه. حالا دیگه همیشه به زبان مادری ش (گویش شوشتری) حرف می زنه.
فقط زبان مادری...
پایین نوشت 2: مانیتورم داره به انتهای عمرش می رسه! دیگه رنگ ها رو درست نشون نمیده و مثلا رنگ قرمز رو اصلا تشخیص نمیده!! اگر یه وقت اشتباهی در رنگ فونت مشاهده کردین تعجب نکنین. تا اطلاع ثانوی من دچار کور رنگی خواهم بود!...


نوشته شده در پنج شنبه 87/4/6ساعت 9:34 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

وبلاگ نویسی کار کم ارزشیه. اما کسانی بودن که این کار رو برای همیشه در ذهنم ارزشمند کردن. نه اینکه وبلاگ نویسی کاری شده باشه ارزشمند، بلکه این « ما » بودیم که بهش ارزش دادیم. ارزش و محتوا...

معتقدم که هنوز به خیلی از جنبه های مثبت ( والبته منفی ) وبلاگ نویسی نرسیدم. اما تا همین جا هم مدیون وبلاگ های خاصی بودم که به صورت ناخواسته و پنهانی، ذهن من رو فعال و خلاق کردن. وبلاگ های ارزش داری که علاوه بر دوست داشتن، به وجودشون افتخار می کردم و از دیدن کامنت هاشون توی وبم، به خودم می بالیدم.

اما بعضی از همین وبلاگ های اثر گذار و جهت دهنده، بعد از مدتی با نهایت تالم خاطرم تعطیل و بسته شدن. وب نوشت هایی که کمبودشون رو هر روز احساس می کنم...

«من او» اولین وبلاگی بود که با متوقف شدن، منو به اوج تاسف رسوند. یک ماهی بیشتر از آشنایی من با این وبلاگ نمی گذشت که آخرین پستش به نمایش درومد و خب... برای جلوگیری توقف این وب هیچ کاری از دستم برنمی اومد. جز اینکه خونسردانه، بارها و بارها به تماشای آخرین پست ها بنشینم و با این کامنت بدرقه اش کنم:" می دونین چیه؟
همیشه تا به چیزی عادت کردم... از کفم رفته.
... مثل همین جا.
این روزها هر چی به دل می گم عادت نکن... گوشش بدهکار نیست.
...
یاعلی... مددی...
"

همه جای «من او» یادآور تجربه ی شیرین کتاب من ِاو بود. انگار دوباره و از سر، داشتم اون کتاب 528 صفحه ای رو می خوندم و جرعه جرعه سر می کشیدم. با وجودی که محتویات پست ها با ماجرای کتاب من ِاو متفاوت بود، اما گوشه گوشه ی وبلاگ با مهارت، به سبک همون کتاب ساخته شده بود. از "خودزنی های عاشقانه" بگیر تا "پاری وقت ها انگشتر فیروزه را به انگشت دوم از دست راست می زدم، انگشتر عقیق را به انگشت چهارم از دست چپ..." تا " عاشقی که غسل نکرده" و...

«کلبه احزان» بدجور تعطیل شد! حتی آرشیو مطالب و اون همه نظرات بچه ها، همه نابود شد. حیف شد... . مدتی خیلی عادت پیدا کرده بودم به این وب. گرچه این اواخر و بخصوص بعد از متاهل شدن ِ صاحب وب، کیفیت نوشته ها به طرز محسوسی افت پیدا کرد، ولی باز همه چیزِ اونجا برام دوست داشتنی بود. از اسمش... تاااا رسمش! هنوز هم نتونستم کلبه رو به خاطر این کار عجولانه ش ببخشم، و دلم تنگ نشه برای کلبه یی که داشتم توش زندگی می کردم. این گناهی بود نابخشودنی!! «صاحب وب» خودش هم خوب می دونه که هر جای دیگه بخواد بنویسه، "کلبه احزان" دوباره تکرار نخواهد شد.

«همین نزدیکا» مدت زیادی نیست که متوقف شده. اما تا جایی که من می شناسمش به این زودی ها (شاید هم هرگز) برنمی گرده. از آخرین نوشته هاش بوی خستگی و خداحافظی می اومد و از رفتنش نمی شد شکایت کرد. مشکل، طبق معمول من بودم که عادت کرده بودم و باز هم مشکل من بودم که ترک عادتم سخت بود...

"همین نزدیکا" هرگز تکرار شدنی نیست. حتی خود نویسنده ش قادر نخواهد بود شاهکاری مثل این خلق کنه. باز هم جز افسوس، کاری از من ساخته نیست. (من چقدر بی مصرفم!...)

«هجوم وحشی پاییز» از اولین وبلاگ هایی بود که شناختم و ازش لذت بردم. همون روزها هم دیر به دیر آپ میشد و «صاحب وب» نسبت به وبلاگش کم توجه بود. شاید خودش فکر نمی کرد نوشته هاش – که گرچه حالت نا امیدی داشتن – سرشار از زندگی و امید باشن. آخرین لطفی که کرد، اجازه ی نظر دادن رو از مخاطبینش سلب کرد.

«تاصبح انتظار» در واقع نه متوقف شد و نه بسته شد و نه تعطیل! بلکه از نویسنده ای به نویسنده های دیگه تبدیل شد. هیچ وقت نفهمیدم چرا «صاحب وب» وبلاگش رو سپرد به دوستاش و خودش به "جای دیگه" کوچ کرد. اینکه هنوز می نویسه جای امیدواریه اما وب جدید هم به قوت "تا صبح انتظار" نیست. وبلاگی که پر از نشاط و انرژی بود و الان یادم افتاد که چقدر دلم تنگ شده برای شیطنت هاش.

«عاشق» عمر کوتاهی داشت. (منظور وبلاگشه. خودش هزار ساله بشه ایشالله!) به خاطر نجابتی که توی نوشته ها جریان داشت، دوسش داشتم و وقتی آخرین پست رو دیدم دلم گرفت. این روزها امیدی هست که ادامه پیدا کنه. شاید به این دلیل که معشوقه ی گمشده تصمیم گرفت پیدا بشه!

«هزارویکشب» پر از داستان های کواتاه خوندنی بود. می شد هر داستان رو چند بار خوند و چندین بار فهمید. از آخرین پستش یک سالی میگذره. با نویسنده ی این وب، بیشتر از وبلاگ های دیگه بحث و جدل کردم که شاید تصمیمش عوض بشه و دوباره بنویسه. اما بی نتیجه بود.

و در آخر «غریب آشنا» که هیچ وقت دلم نمی خواست متوقف بشه اما «صاحب وب» با یک تصمیم عجولانه، پست خداحافظی رو گذاشت و رفت. مدتی بعد به نام "دیگری" برگشت و شروع موفقی هم داشت. نوشته های خوبی هم می گذاشت توی وبلاگش. اما اینها نمی تونست باعث بشه من "غریب آشنا" رو با همه ی تلخی هاش فراموش کنم. با وجودی که گاهی با نوشته هاش موافق نبودم، ولی برام وبلاگی بود دوست داشتنی و قابل توجه. حالا باز این احتمال وجود داره که با یک تصمیم عجولانه ی دیگه وب جدید رو رها و به "غریب آشنا" برگرده. اینکه چه تصمیمی میگیره، به عهده ی خودش. اما امیدوارم عجولانه نباشه. دست کم باید بتونه در مقابل شکایات دیگران از هدفی که به خاطرش نقل مکان کرده، دفاع کنه.

قصد داشتم به وبلاگ های تعطیل نشده ایی که دوستشون دارم هم اشاره کنم. اما ترسم از اینه که اونها هم متوقف بشن و از دستم برن. پس اسمی نمی برم... تا اطلاع ثانوی!


حاشیه: یه حسی بهم میگه یه روزی (که شاید خیلی هم دور نیست) وبلاگم رو بی هیچ دلیل قانع کننده ای متوقف می کنم و این نفرین و دلخوری رو تا آخر عمر از جانب کسانی که مصرانه تهدیدم می کنن به ادامه ی نوشتن (!) به همراه خواهم داشت...

..........................................
پایین نوشت1: این جا (خلوت من) به یک سالگی رسید. نمی خوای دعا کنی صد ساله بشه؟!...
پایین نوشت2: باورتون میشه نوشته ی پست قبل رو اصلا به حساب نمی آوردم و باز باورتون میشه که به خاطر تعریف و تمجیدهای شما به خودم و نوشته ی ضعیفم امیدوارم شدم؟ کاش دقیقا بهم می گفتین که کجای نوشته، نقطه ی قوتش بود. (یکی گفته بود این جمله: اونو دوس داشته باش، بی هیچ بهانه ایی)
پایین نوشت3: باید از «آقای میری» به خاطر راهنمایی هاشون در خصوص این بنرِ بالا که مشاهده می فرمائین صمیمانه تشکر کنم. فقط متاسفانه به دلیل کمبود وقت آزاد، موفق نشدم تغییرات لازم رو درش اعمال کنم. همچنین از «آبجی طاهره» هم ممنونم به خاطر آموزش شیطنت کردن در قالب ها!
پایین نوشت4: روز مادراتون مبارک!!


نوشته شده در شنبه 87/4/1ساعت 11:57 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com