سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

هوالرحیم

تو می بخشی همه دیروز منو 

شناگری که داره غرق میشه، ساحل و خشکی، نقطه ی آرامش و نجاتشه. خلبان یا کایت سواری که در پروازه، پاهاش وقتی به زمین رسید، به آرامش رسیده. کوهنوردی که به قله ها سعود می کنه، نهایتا روی زمینِ صاف به آرامش می رسه. «زمین»، محلِ آرام و امنِ انسانهاست و امان از روزی که این محلِ امن بخواد کمی بلرزه! تازه اون موقع اس که آدم قدر لحظه لحظه ی آرامشی رو که روی زمین داشت میدونه. چراکه وقتی زمینِ آرامِ زیر پا بلرزه، برای رسیدن به آرامش هیچ جای دیگه ای وجود نداره. زلزله ی چند روز پیشِ آذربایجان شرقی باز هم یادآوری کرد که زمینِ امنِ انسانها هم به اذن خدا می تونه مرگبار و نا امن باشه.
یا لطیف! إِرحَم عبَدِکَ الضّعیف!
€ از بین ادعیه و اعمال شبهای قدر، دعای قرآن بر سر گرفتن رو خیلی دوست دارم. شب بیست و یکم و توی مسجد، گرچه مداح با بی حالیِ تمام دعا رو می خوند و به نظر می رسید خوابش میاد، اما اشکهای من ناخودآگاه سرازیر شدن. با صدا کردنِ هر عزیز: الهی بعلیّ... الهی بفاطمه... الهی بالحسن... الهی بالحسین...
جدیدا فهمیدم خاطرات بد بیشتر توی ذهنم می مونن تا خاطرات خوب. نه اینکه خاطرات خوب رو فراموش کنم، ولی خاطرات بدِ گذشته بیشتر به خاطرم میان و روی اعصابم پیاده روی می کنن. در مجموع هم اثرگذاری بیشتری دارن و ذهنمو مشغول تر میکنن. هیچ خوشم نمیاد چنین آدمی باشم.
از رمضانِ امسال هیچی نفهمیدم. هفته ی اولش که فوق العاده ضعف داشتم و همه ی روز بی حال بودم. به طوری که به زحمت غذا درست می کردم. کمی که عادت کردم، گرفتار چند تا آفت وحشتناک و دردناک توی دهانم شدم که حدود دو هفته باهاشون دست و پنجه نرم کردم. از خواب و خوراک و حرف زدن هم افتاده بودم. موند یک هفته ی آخر و...
مسئله ی مجری برنامه ی «ماه عسل» امسال چه حکایتی شده! کماکان دعوا میانِ طرفداران «احسان علیخانی» و «علی ضیاء» ادامه داره. گفتم بذار منم نظرمو بگم. از اونجایی که قبلا هم با علیخانی به شدت مشکل داشتم (از نحوه ی اجرا گرفته تا ظاهر و قیافه) لذا همون «علی ضیاء» خیلی بهتره. بخصوص که خاطرات شیرین برنامه ی «نیمروز» رو برام زنده می کنه.
عید فطر امسال خیلی زود داره از راه می رسه...
این کاردهای نازک
برای بریدن نارنج های کوچک
و دست های زنان مصری
مناسبند
برای عشق بزرگ مان
ساطور بیاور!

- علیرضا لبش- 


نوشته شده در سه شنبه 91/5/24ساعت 4:52 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

هو الصبور

امروز، چند روز است
دائم صبور بودم
حتی برای گریه
قدری شرور بودم!

امروز، چند هفته است
باغ دلم شکسته
رنگ از دلم پریده
از او چو دور بودم

امروز، چند ماه است
خوابم نمی برد باز
شاید شبانه روزی
مثل سپور بودم!

امروز، چند سال است
حرفم بها ندارد
در لابه لای قصه
هر شب مرور بودم

امروز، چند قرن است
دلتنگ می نشینم
زُل می زنم به دستم
غرقِ قصور بودم

اینک که لحظه ای تو
خواندی صدای من را
قدری بشین بیندیش
آیا عبــور بودم؟!

تو می بخشی همه دیروز منو

................................................
پایین نوشت1: این دل نوشته در حقیقت پیش از ماه رمضان نوشته شده بود و تا الان در نوبت آپ بود!
پایین نوشت2: سریال «خداحافظ بچه» بامزه و دوست داشتنیه. امیدوارم تا پایان همینجوری بمونه.


نوشته شده در شنبه 91/5/7ساعت 11:57 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com