سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

کوچه ی کودکی هایم
دراز بود
با دیوارهای سفید
و درختهای کم.
پُر از لِی لِی و گرگم به هوا
پُر از «مِهری» و «لیلا»!
گرما بود و شرجی
سیل بود و بارانی
صفا بود و مهربانی.
سرشار از سادگی
مملو از پاکی
لبریز از عشق
               ...کوچه ی کودکی هایم.

کوچه وقتی تو نباشی رگ خشکیده ی شهره 

..................................................
پایین نوشت1: بخش عمده ای از خاطرات کودکی هام، گره خورده با ایام دهه ی فجر و جشن های مدرسه ای و سرودهای انقلابی. یه نوستالژیِ شیرین...
پایین نوشت2: تا حالا نشده بود دو تا پست پشتِ سرهم دل نوشته های خودمو بذارم. اما حس کردم این دل نوشته برای این روزها مناسبه و اینجوری شد خلاصه.
پایین نوشت3: شاید مدتی نباشم، یا دست کم اینجا به روز نشه. ولی مدیونین اگر فکر کنین خیال دارم وبلاگ رو تعطیل کنم و از این جلف بازیا! در آینده (اگر زنده بودم) بر خواهم گشت!!
 التماس دعا...


نوشته شده در پنج شنبه 91/11/19ساعت 9:17 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

صدای قلبت
یعنی
مادری هستم.
تو
شبیه حسِ خوشایند
در وجودم
جوانه می زنی
بال و پر می گیری
می پری.
من
آرام آرام
ذره ذره
نفس نفس
عشق می ورزم.
هنوز هم
باورم نمی شود
مادری باشم...

یک عشق کوچولو 

............................................
پایین نوشت1: میلاد پر شکوه پیامبر اکرم (ص) و امام صادق (ع) بر همگان مبارک.
پایین نوشت2: اگه خدا بخواد دارم خیاط میشم!
پایین نوشت3: دلم برای شهر و دیارم یه ذره شده. برای وقتِ رفتن، لحظه شماری می کنم.

 


نوشته شده در سه شنبه 91/11/10ساعت 1:57 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

چند سال پیش، زمانی که منشیِ بخش پرتونگاریِ یک بیمارستان بودم، زنی حدودا 40 ساله با عبای براق عربی در حالی که دفترچه ی درمانی اش دستش بود، برای انجام MRI به سمت پذیرش اومد. از لهجه ی صحبت کردنش کاملا معلوم بود که از اقوامِ عرب زبانه. اون روز برای ما روزِ فوق العاده پُر کاری بود و بسیار خسته شده بودم. جمعیت زیادی پشت شیشه ی پذیرش منتظر بودن و تلفن های پذیرش هم یک بند زنگ می خوردن.
نوبتِ اون زن شد و دفترچه اش رو گرفتم. نسخه اش رو از دفترچه جدا کردم و با یک خودکار گذاشتم روی پیشخوانِ پذیرش و بهش گفتم: «آدرس و شماره تلفن منزل رو پشت نسخه بنویس.» این کاری بود که از همه ی مریض ها می خواستیم تا انجام بدن. زن، در حالی که فارسی رو به سختی صحبت می کرد گفت:« سواد ندارم. خودت بنویس!» توی اون شرایط شلوغ و اعصاب خورد کن که هر کسی از پشت شیشه سوالی می پرسید و تلفن ها هم بی وقفه زنگ می خوردن و خودم هم پشت کامپیوتر در حال وارد کردن اطلاعات بیماران بودم، شنیدنِ اون حرف از زنی که با توجه به سنش، عجیب بود بی سواد باشه، فوق العاده عصبانی ام کرد. بی درنگ سرش فریاد کشیدم و گفتم:« هنر کردی! بی سوادی؟!» بعد نسخه اش رو که بهم برگردونده بود کوباندم روی پیشخوان و دوباره گفتم:« چه افتخارم می کنه!! بده یکی برات بنویسه» توی اون شلوغی و از پشت شیشه ی دودیِ پذیرش، چهره اش رو خوب نمی دیدم اما، نگاه شرمنده و مستاصلش رو دیدم و تا امروز از یادم نرفته.
در نهایت یک نفر از جمعیت پشتِ شیشه، آدرس و تلفنش رو براش نوشت و کارش راه افتاد. همون موقع خیال می کردم با یک آدمِ بی سواد باید همینجوری رفتار کرد تا از خجالت بمیره و تصمیم بگیره با سواد بشه. اما الان که یاد اون روز می افتم بیشتر حس می کنم با اون خشونت و بی احترامی که من به خرج دادم، بیش از اینکه ترغیبش کرده باشم به باسوادی، باعث شدم خُرد و کوچیک بشه.
در کل می خواستم بگم بابتِ اون رفتار خیلی عذاب وجدان دارم و یادآوریش هنوز هم ناراحت و پشیمونم می کنه. کاش منو بخشیده باشه...

.................................................
 پایین نوشت1: خیلی وقت بود که دنبال فرصتی بودم تا وبم رو به روز کنم. بیشتر روزها وقتم پُره و سرم شلوغ. ولی بلاخره بعد از یک ماه و چند روز فرصتش رو قاپیدم!
پایین نوشت2: رحلت پیامبر اکرم (ص)، شهادت امام حسن مجتبی (ع) و شهادت امام رضا (ع) رو پیشاپیش تسلیت می گم.
پایین نوشت3:

بزرگ اوست که بر خاک همچو سایه ی ابر
چنــان رود که دل مـــــور را نیـــازارد

- صائب تبریزی-

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 10:2 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم، با فونت ها و شکل و قیافه شون مشکل داشتم. دلم می خواست نوشته هام رو با خط خودم به دیگران عرضه کنم. نه اینکه فکر می کردم خیلی خوش خط هستم، بلکه معتقد بودم احساسی که توی نوشته های من با خطِ خودم وجود داره، توی اون فونتهای تکراری و محدود قابل گنجوندن نیست.
مدتی طول کشید تا خودم رو به فونت ها عادت دادم و این حس رو به خودم تلقین کردم که به اندازه ی کافی، احساسِ نوشته هام از طریق این فونت ها منتقل میشه. در واقع به مرور باور کردم که فونت ها از نوشته های دست نویس خواناتر و دلپذیرترن.
اما این حقیقت ماجرا نبود. این من بودم که چشمام رو به دیدن فونتها عادت داده بودم و حس می کردم احساسی که در فونت ها هست، تغییر کرده. حتی با بولد و ایتالیک کردنِ اونها یا با تغییراتی در شکل تایپ کردنشون، تصور می کردم به بهترین شکل ممکن احساس رو منتقل می کنن. اما واقعیت این بود که ما بیننده ها بودیم که به شرایط فونت ها عادت کردیم.
 حالا با گذشت نزدیک به 6 سال از تجربه ی وبلاگ نویسی ام، باید اعتراف کنم حسی که در نوشته های خودکاریِ توی سالنامه ام و با دست خطِ خودم می بینم وهست، هرگز، در هیچ فونتی قابل لمس نیست...

 

اعترافات یک ذهن خطرناک!!

.......................................................
پایین نوشت1: تصویرِ بالا رو از نسخه ی دست نویسِ همین مطلب که در سالنامه م  نوشته بودم گرفتم.
پایین نوشت2: «پریروزها یک جایی خواندم اگر روزنامه را رستوران فرض کنیم، وبلاگ چراگاه است»
عادت می کنیم- زویا پیرزاد
پایین نوشت3:

موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت
کمترین فایده ی عشق پشیمانی ماست
خانه ای بر سرِ خود ریخته ایم اما عشق
همچنان منتظر لحظه ی ویرانی ماست

- فاضل نظری-


نوشته شده در جمعه 91/9/17ساعت 3:58 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

سلام بر تو ای فرزند رسول خدا
ای ثارالله و ابن ثاره
به راستی،
بزرگ و گِران و عظیم شد
مصیبت تو بر ما
و بر آسمان ها و اهل آسمان ها.
لعنت باد بر مردمی که تو را کُشتند
لعنت باد بر مردمی که اسب ها را زین کردند
و دهنه زدند
و به راه افتادند برای پیکارِ با تو.
می خواهم از آن خدایی که گرامی داشت مرا
به خاطر تو
که قسمتم کند خونخواهیِ تو را.
خدایا! مرا نزد خودت آبرومند قرار ده
بوسیله ی حسین (ع).
خداوندا! شفاعتِ آنان که بی دریغ جان خود را در راه حسین (ع) دادند
روزیَم گردان.
به راستی،
چه مصیبت بزرگی!
 چه داغ گرانی!...*

یا ثارلله 

* برگرفته از ترجمه ی متن زیارت عاشورا
........................................................
پایین نوشت1: در تاسوعا و عاشورای حسینی التماس دعا.
پایین نوشت2:

گر بر ستمِ قرون بر آشفت حسیــــــن(ع)
بیداریِ ما خواست، به خون خفت حسین
آنجا که زبــــان مــحرم اســــــــرار نبود
با لهجه ی خــــــون سِرِّ مگو گفت حسین

- سید حسن حسینی-

 

 


نوشته شده در شنبه 91/9/4ساعت 1:14 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

# گمون کنم یکی از بهترین و هیجان انگیزترین اتفاقات این سال های زندگیم رخ داد! ملاقات با بهترین دوست مجازی ام!!
 حکایت ملاقاتِ ما تبدیل به پروژه ی عظیم و دست نیافتنی ای شده بود که طلسم بهش خورده بود. این طلسم بلاخره در تاریخ 18 آبان ماه 1391 شکسته شد. در مشهد مقدس، و توی نمایشگاه کتاب، و دقیقا توی غرفه ی انتشارات «رسم». وقتی وارد غرفه شدم و نگاهم کرد و شناخت، آغوشش رو باز کرد و همدیگه رو محکم در آغوش گرفتیم. اون خیلی بهتر از تصویری بود که به صورت مجازی ازش توی ذهنم ساخته بودم. از دوستیِ مجازی مون تقریبا 5 سالی میگذره، ولی وقتی از نزدیک دیدمش، حس کردم خیلی ساله با هم دوستیم. این برای اولین بار بود که یک دوستِ مجازی رو به طور زنده و حقیقی ملاقات می کردم..

یه حبه قند

 

# فیلم «یه حبه قند» رو دیدم. دلنشین بود و صحنه های به یادماندنی داشت. نکات کوچیکی هم داشت که قدری دلم رو می زد، اما چون به اصل ماجرا ربطی نداشت سعی کردم بهش اهمیت ندم. پُر رنگ و لعاب و با طراوت بود. گرچه، به نظرم کارهای قبلیِ «رضا میرکریمی» قدری پخته تر و قوی تر بودن.
# کم کم
سیاهیِ علَمت
دیده می شود...
اِم شب، اولین شبِ محرم.
# سریال «راستش را بگو» رو با َولَعِ بیهوده ای هر شب دنبال می کنم. هدفِ به ظاهر تازه ای رو بیان می کنه اما به خاطر ضد و نقیض های فراوانی که داخلش هست، نسبت به پایانش امیدوار نیستم.
#
عقل بیهوده سَرِ طرح معما دارد            بازی عشق مگر شاید و اما دارد؟
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست          آینه تازه از امــروز تمــاشا دارد

- فاضل نظری-

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/8/25ساعت 3:44 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

صبح، پای سفره ی صبحانه. نان و پنیر و گردو، کره ی حیوانی و مربای آلبالو. نان داغِ سنگک... و یک دلِ سیر صبحانه خوردن. بعد فنجان را از چای پُر کردن و با قاشق چای خوری شروع به هم زدن کردن. با صدای برخورد قاشق به دیواره ی بلورِ فنجان، غرقِ افکار شدن و توی عالم دیگری رفتن. بعد قاشق را به کناری گذاشتن و جرعه ای از چای را نوشیدن ... اَخ!... تلخ بود! اصلا شکر نداشت و بیخودی هم می زدی!!


شاید کمی ضد حال باشه، اما عاشق این موقعیت نوستالژیکم!

لب سوز و لب دوز 

...................................................
پایین نوشت1: به تازگی خداوند هدیه ای بهم داده که به خاطرش خیلی خوشحالم. برای اینکه از دستش ندم و قدرش رو بدونم و تا آخرش بتونم، برام دعا کنید.
پایین نوشت2: دلم ویــار کرده است. "تو" می خواهد. کجایی؟...
پایین نوشت3: عید بزرگ غدیر مبارک و التماس دعا.
پایین نوشت4:


من دل پر دلان بُدم قوت صابران بُدم
بُرد هوای دلبری هم دل و هم قرار من
روح گریخت پیش تو از تنِ همچو دوزخم
شرم بریخت پیشِ تو دیده شرمسارِ من


- مولانا-


نوشته شده در شنبه 91/8/13ساعت 1:25 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >

آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com