سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

از زمانی که به خاطر دارم، توی خونه ی بابا «عرق نعناء» عضو ثابتی در خونه محسوب میشد که نبودنش امکان نداشت. بابا اعتقاد عجیبی به این عرق داشت و معمولا بعد از هر وعده غذایی که سنگین و چرب هم بود، کمی نعناء می خورد. همیشه به من هم خوردنش رو توصیه می کرد اما من توی خونه مون به تنفر داشتن نسبت به نعناء معروف بودم. کلا با خانواده ی نعناء مشکل داشتم! آدامس نعنایی، آب نبات نعنایی، شربت نعناء، قرص نعناء، خمیردندان نعنایی، سبزی نعناء و خلاصه هر چیزی که به نحوی عطر و بوی نعناء داشت.
اون روز با همسرم، خودمون رو به رستوران نزدیک خونه جهت صرف نهار دعوت کرده بودیم! سفارشِ ما چلو کباب بود و پیشخدمت بشقابی با کوهی از برنج جلومون گذاشت. کباب ها رو زیر برنج دفن کرده بودن و گوجه ی نمیه سوخته ای هم همون طرفها بود. کره اش هم که از همون اول روی برنج آب شده بود و خلاصه شروع به خوردن کردیم. غذا واقعا زیاد بود اما فکر کردیم چون پولش رو دادیم و اگر بمونه اسراف میشه، قرار گذاشتیم تا جان در بدن داریم بخوریم!
در حال ترکیدن بودیم که به خانه برگشتیم. نزدیکیهای غروب تُرش کرده بودم و گرفتار حالِ بدی شده بودم. گلوم می سوخت و حس می کردم هر چی خوردم پشت حلقم مونده و اصلا پایین نرفته. همونجا بود که به یاد حرف بابا افتادم: «یه استکان نعناء معجزه می کنه!». از اونجایی که چند وقتی میشد تنفرم از نعناء رو از دست داده بودم و حتی با شربت نعناء و سبزی نعناء کلی حال می کردم، بی درنگ به تجویز بابا عمل کرده و کمی نعناء خوردم. بعد هم شروع به قدم زدن در خونه کردم. از اتاق به پذیرایی و از پذیرایی به آشپزخانه و خلاصه طولی نکشید که اوضاع معده و شکم روبه راه شد.
اینجوری بود که به معجزه ی نعناء ایمان آوردم! اصلِ مطلب کم خوردن بود البته. اما برای مواقعی که به هر علتی، مثل تعارف بزرگترها، خوشمزه بودنِ بیش از حد غذا و یا ضعیف بودنِ اراده، پر خوری کردیم، نعناء تجویز سالم و موثریه.


خدایا! قدرتِ اراده ی منو افزایش بده.

 

طعم تو را می چشم هر شب

........................................................
پایین نوشت1: «نعناع» صحیح تره البته. اما من باهاش حال نمی کنم!
پایین نوشت2: نمی دونم چرا قبلا نمی دونستم که برای یاد گرفتن زبانِ یک کشور دیگه، باید فرهنگِ اون کشور رو هم شناخت. این هم می تونه خوب باشه و هم بد.
پایین نوشت3: تابستان پابرهنه
از ساحل رودخانه گذشت
پاییز از جنگل سرازیر شد
با طغیان آبها
و رقص برگها
تن نمناک خاک را فرا می گیرد
اما من هنوز گرمم
از آن نگاه تابستانی و سبز
آسمان از هر جا که تو باشی شروع می شود


- سلمان هراتی-



نوشته شده در پنج شنبه 91/7/20ساعت 9:22 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

هوالجمیل

زاده که می شدم
شاعر نبودم.
شعر،
روزنی بود
باریک و صعب العبور.
ارتفاعی بود
کوهستانی و ناهموار.
دریایی بود
طوفانی و مواج.
جنگلی بود
انبوه و مرموز.
جزیره ای بود
گمشده و متروک.

بادی وزیدن گرفت
برگی افتاد
بارانی بارید
و شعر
از دریچه ی پاییز
با من سخن گفت...

انتهای شهریور-ابتدای پاییز 

...................................................
پایین نوشت1: دیگه با این فیلم توهین آمیز ساختن و کاریکاتور توهین آمیز کشیدن شورش رو در آوردن. انگار ما که صبوری میکنیم و متانت به خرج میدیم اونها پُر رو تر و وقیح تر میشن!
 پایین نوشت2: پخش مجدد کارتون «آنشرلی با موهای قرمز» از شبکه نمایش، خاطرات فراوانی رو از دوران نوجوانیم برام زنده کرد. حس می کنم الان از تماشای دوباره ی اون بیشتر از قبل لذت می برم.


نوشته شده در پنج شنبه 91/7/6ساعت 5:39 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

زمانی که من به دنیا اومدم، از سَمت خانواده ی مادر، اولین نوه بودم و 2 نفر رو هم برای اولین بار «دایی» کردم! از سمت خانواده ی پدرم گرچه نوه ی دهمی بودم، ولی اولین نوه ی پسری محسوب می شدم و باعث «عمو» شدنِ 2 نفر و «عمه» شدنِ 5 نفرِ دیگه شدم. از اونجایی که همیشه اولین ها یه مزه ی دلچسب تری دارن، خیلی عزیز بودم و یحتمل خیلی هم لوس!
توی دوران تحصیلم دوستای زیادی داشتم و در مجموع روابط عمومی خوبی که داشتم باعث می شد راحت با افراد دوست بشم. اما متاسفانه هیچ کدوم از اون دوستی ها پایدار نبود و هیچ کدوم از دوستهام موندگار و وفادار نبودن. حتی با وجودی که اغلب من بودم که بعد از سالها به یادشون بودم و باهاشون تماس می گرفتم و در حقشون با وفایی می کردم، اما گویا دافعه هام از جاذبه هام بیشتر بود و دوستان، میلی برای ماندگار شدن نداشتن. بعدها توی فیس بوک بعضی ازاونها رو دوباره پیدا کردم اما خب... بعید می دونم به ارتباط های مجازی بشه گفت دوستی.
ولش کن! در این زمینه بخوام حرف بزنم قصه ی غم انگیزی میشه. بر می گردیم به همون مطلب اول. درسته که یکی یه دونه بودم، ولی عمرا از این بچه هایی نبودم که تا یه چیزی میخوان، مامان و باباهه فی الفور براش حاضر می کنن. حتی یادمه گاهی برای خواستن چیزی پافشاری و گریه می کردم اما بابام بهم می گفت باید یاد بگیری که قرار نیست هر چیزی خواستی همون موقع و بی زحمت به دست بیاد. بابا همواره سعی می کرد نذاره من لوس بشم. حالا اینکه تا چه حد موفق بوده نمی دونم! اما می دونم هنوز هم به راهنمائی ها و آموزه ها وحتی سخت گیری هاش مدیونم.
عاقبت بخیریِ آدم ها، ارتباط مستقیم و تنگاتنگی با خانواده و پدر و مادرشون داره. فقط یک پدر و مادر خوب می تونن فرزند خوبی تربیت کنن. برای همینه که کسی اگر در زندگیش به موفقیتی رسید و احساس خوشبختی کرد، مدیونِ والدینشه.
 توی روزِ تولد امسالم، یادم اومد که خوشبختیِ الانم رو مدیونِ زحمت های پدر و مادرم هستم. دستشون رو می بوسم و دعا می کنم سایه شون همیشه بالای سرم باشه و تولد یه دونه فرزندشون رو هم بهشون تبریک میگم!

بیا شمعا رو فوت کن!  

............................................
پایین نوشت1: امسال هر چی تولد وبلاگم رو تحویل نگرفتم، برای تولد خودم سنگ تموم گذاشتم. تازه هدیه ام رو هم از قبل انتخاب کردم، فقط مونده خریدش!
پایین نوشت2: به طرز خوشحال کننده ای روزِ تولدِ امسالم با روز میلاد حضرت معصومه (سلام الله علیها) مصادف شده. این خودش کلی هدیه اس!
پایین نوشت3:
قلکت را آنقدر
باید از عاطفه لبریز کنی
که اگر روزی از دستت افتاد و شکست
همه جا عطر گل یاس پراکنده شود!

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/28ساعت 12:40 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

هو العادل

قبلا عرض کرده بودم که کتابی خوندم و می خوام معرفی اش کنم. البته گمون نکنم به معرفی احتیاج داشته باشه و قصد هم ندارم زیاد راجع به اش حرف بزنم. می خوام دوستداران و مشتاقان، خودشون کتاب رو بخونن و یه وقت من از هیجانش کم نکرده باشم.
 کمی دیرتر/سید مهدی شجاعی/انتشارات کتاب نیستان/چاپ دوم
1390

این جشن ها برای من آقا نمی شود...  

«کمی دیرتر» قصه ی مرد نویسنده ایه که شباهت بسیاری هم با نویسنده ی کتاب داره ( شاید هم خودش باشه!). داستان از یک نیمه شبِ نیمه ی شعبان شروع میشه، توی یک مجلس جشنِ امام زمان (عج). زمانی که شرکت کننده ها ضمن دم گرفتنِ مداح، ندای «آقا بیا» را فریاد می زنن و جوانِ ناشناسی در این وسط، خلاف صدای حضار، فریاد «آقا نیا!» سر داده است!
اینکه اون جوان کی بوده و چرا همچین کُفری گفته رو با خوندنِ کتاب باید فهمید و من هر چی بگم ممکنه اجرِ زیباییِ داستان رو از بین برده باشم. فقط باید بگم «کمی دیرتر» یکی از بهترین کتابهایی بود که اخیرا خوندم.

.......................................................
پایین نوشت1: راستی می دونستین انتشارات «نیستان» مالِ خودِ سید مهدی شجاعیه و همه ی کتاباش رو هم همونجا چاپ می کنه؟!
پایین نوشت2: یه زمانی این وبلاگ رو بیشتر از هر چیز، مناسبتی به روز می کردم. حالا تقریبا برعکس شده. در اغلب مناسبتها سکوت میکنم و وقتی هیچ خبر خاصی نیست، حرفِ بی مناسبتِ خودم رو می نویسم! به نظرم هم خوبه و هم بد. اما در هر حال نمیشه نسبت به دیروز که روز شهادت امام جعفر صادق (ع) بود بی تفاوت باشم و تسلیتی نگم.
پایین نوشت3: آخرای شهریور رو دوست دارم. نه فقط به خاطر تولدم، بلکه به خاطر پاییز، که خیلی نزدیکه...
پایین نوشت4:
من دلتنگم
بنا دارم به نام تو با شعر
                              پلی بسازم
تا وقتی از آن می گذرند
آسمان را بفهمند

-سلمان هراتی-


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/23ساعت 12:47 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 هوالحفیظ

رفته بودم به یه مسافرت هفت روزه. با خانواده و به همراه چهار ماشین! عالی بود و بسیار خوش گذشت. حتی پلیس های جاده ای هم دستشون درد نکنه، اصلا گیر ندادن! ما هم مثل یک شهروند خیلی منضبط و قانون مدار، با سرعت مطمئنه و رعایت همه ی قوانین رانندگی کردیم.
حرکتِ ما از مشهد به شمال بود و بعد هم از شمال به مشهد. شمال طبق معمول شرجی بود و یک بند عرق می ریختیم و با همون وضع برمی گشتیم به ویلا جلوی کولر. با این حساب خدا خیلی بهم لطف کرد که مریض نشدم، چون تقریبا همه تا پایان سفر مریض شدن. این فکر کنم به خاطر دعای ویژه ای بود که پیش از سفرم کردم...
دوچرخه سواری و بدمینتون و کنار دریا و طبیعت و عکس دسته جمعی و کنسرت رایگان و...
در مشهد هتلمون کمی کوچیک بود و جامون محدود، اما بیشتر از انتظار خوش گذشت. نمی تونم بگم سیرِ دلم زیارت کردم – شاید چون حرم خیلی شلوغ بود- اما زیارت خوبی بود. شنا و آب بازی در «پارک ساحلی آفتاب» و خرید از «الماس شرق» و جیغ و هیجان در «کوهستان پارک شادی» هم از برنامه های جنبیِ سفر بود که فکر کنم بیشتر از زیارت وقتمون رو گرفت!
قصد نوشتنِ سفرنامه نداشتم و بیشتر دلم می خواست خاطره ی شیرین این سفر رو در خلوتم ثبت کرده باشم. برای همین خلاصه نویسی شد.
 جای همه ی عزیزان خالی و انشالله خدا نصیب همه بکنه.

تا پخته شود خامی...

 

توضیح تصویر: مزرعه ی آفتابگردان- جاده ی جنگل گلستان به گرگان- شهریور 1391
............................................
پایین نوشت1: فیلم «نارنجی پوش» رو دیدم. توی اون یک ساعت و 45دقیقه ای که توی سینما بودم داشتم لذت می بردم. بسیارخوش ساخت بود و بازی «حامد بهداد» بعد از مدتها به دلم نشست. در مقایسه با فیلمهایی که اخیرا دیده بودم (زندگی خصوصی، پس کوچه های شمرون، خیابان بیست و چهارم و...) خیلی امیدوار کننده بود.
پایین نوشت2: یک کتاب باقلوا خوندم که یحتمل موضوع مطلبِ بعدیِ وبلاگ باشه.
پایین نوشت3:

دیگر بهار در سبد روزگار نیست
دیگر «قرار» نیست نه! دیگر قرار نیست
شادم که زود می گذرد شادی ام، ولی
غم می خورم که هیچ غمی ماندگار نیست

-فاضل نظری-

 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 12:3 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

هوالرحیم

تو می بخشی همه دیروز منو 

شناگری که داره غرق میشه، ساحل و خشکی، نقطه ی آرامش و نجاتشه. خلبان یا کایت سواری که در پروازه، پاهاش وقتی به زمین رسید، به آرامش رسیده. کوهنوردی که به قله ها سعود می کنه، نهایتا روی زمینِ صاف به آرامش می رسه. «زمین»، محلِ آرام و امنِ انسانهاست و امان از روزی که این محلِ امن بخواد کمی بلرزه! تازه اون موقع اس که آدم قدر لحظه لحظه ی آرامشی رو که روی زمین داشت میدونه. چراکه وقتی زمینِ آرامِ زیر پا بلرزه، برای رسیدن به آرامش هیچ جای دیگه ای وجود نداره. زلزله ی چند روز پیشِ آذربایجان شرقی باز هم یادآوری کرد که زمینِ امنِ انسانها هم به اذن خدا می تونه مرگبار و نا امن باشه.
یا لطیف! إِرحَم عبَدِکَ الضّعیف!
€ از بین ادعیه و اعمال شبهای قدر، دعای قرآن بر سر گرفتن رو خیلی دوست دارم. شب بیست و یکم و توی مسجد، گرچه مداح با بی حالیِ تمام دعا رو می خوند و به نظر می رسید خوابش میاد، اما اشکهای من ناخودآگاه سرازیر شدن. با صدا کردنِ هر عزیز: الهی بعلیّ... الهی بفاطمه... الهی بالحسن... الهی بالحسین...
جدیدا فهمیدم خاطرات بد بیشتر توی ذهنم می مونن تا خاطرات خوب. نه اینکه خاطرات خوب رو فراموش کنم، ولی خاطرات بدِ گذشته بیشتر به خاطرم میان و روی اعصابم پیاده روی می کنن. در مجموع هم اثرگذاری بیشتری دارن و ذهنمو مشغول تر میکنن. هیچ خوشم نمیاد چنین آدمی باشم.
از رمضانِ امسال هیچی نفهمیدم. هفته ی اولش که فوق العاده ضعف داشتم و همه ی روز بی حال بودم. به طوری که به زحمت غذا درست می کردم. کمی که عادت کردم، گرفتار چند تا آفت وحشتناک و دردناک توی دهانم شدم که حدود دو هفته باهاشون دست و پنجه نرم کردم. از خواب و خوراک و حرف زدن هم افتاده بودم. موند یک هفته ی آخر و...
مسئله ی مجری برنامه ی «ماه عسل» امسال چه حکایتی شده! کماکان دعوا میانِ طرفداران «احسان علیخانی» و «علی ضیاء» ادامه داره. گفتم بذار منم نظرمو بگم. از اونجایی که قبلا هم با علیخانی به شدت مشکل داشتم (از نحوه ی اجرا گرفته تا ظاهر و قیافه) لذا همون «علی ضیاء» خیلی بهتره. بخصوص که خاطرات شیرین برنامه ی «نیمروز» رو برام زنده می کنه.
عید فطر امسال خیلی زود داره از راه می رسه...
این کاردهای نازک
برای بریدن نارنج های کوچک
و دست های زنان مصری
مناسبند
برای عشق بزرگ مان
ساطور بیاور!

- علیرضا لبش- 


نوشته شده در سه شنبه 91/5/24ساعت 4:52 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

هو الصبور

امروز، چند روز است
دائم صبور بودم
حتی برای گریه
قدری شرور بودم!

امروز، چند هفته است
باغ دلم شکسته
رنگ از دلم پریده
از او چو دور بودم

امروز، چند ماه است
خوابم نمی برد باز
شاید شبانه روزی
مثل سپور بودم!

امروز، چند سال است
حرفم بها ندارد
در لابه لای قصه
هر شب مرور بودم

امروز، چند قرن است
دلتنگ می نشینم
زُل می زنم به دستم
غرقِ قصور بودم

اینک که لحظه ای تو
خواندی صدای من را
قدری بشین بیندیش
آیا عبــور بودم؟!

تو می بخشی همه دیروز منو

................................................
پایین نوشت1: این دل نوشته در حقیقت پیش از ماه رمضان نوشته شده بود و تا الان در نوبت آپ بود!
پایین نوشت2: سریال «خداحافظ بچه» بامزه و دوست داشتنیه. امیدوارم تا پایان همینجوری بمونه.


نوشته شده در شنبه 91/5/7ساعت 11:57 صبح توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >

آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com