سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

هو المحبوب

# اول از هر چیز باید از نمایشگاه کتاب تهران بگم که بلاخره خدا قسمت کرد و زیارت نمودیم! تا به حال توی دریایی از کتاب به اون وسعت شنا نکرده بودم. درست در مورخ هجده اردیبهشت ماه، پیش از صلاة ظهر و به همراه همسرم در نمایشگاه بودیم تا حول حوش ساعت 8 شب! سَوای همه ی پادردها و کمردردها و کلِ هیکل دردها (!) و اینکه جای مناسب برای نشستن کم بود و گاهی روی زمین پهن می شدیم، نمایشگاه فوق العاده ای بود. اینکه نسبت به گذشته بهتر بود یا بدتر هم نظری ندارم چون این اولین دیدارم بود.
دیدنِ «رضا امیرخانی» و «محمود حکیمی» و «استاد الهی قمشه ای» و «حجه الاسلام فرحزاد» از بخش های هیجان انگیز ماجرا بودن. البته هیجان انگیزترینشون امضایی بود که موفق شدم از آقای امیرخانی بگیرم در غرفه ی انتشارات «افق». گمونم به نسبت اون همه شور و اشتیاقم کتاب زیادی نخریدم: «قیدار/رضا امیرخانی»، «کمی دیرتر/سید مهدی شجاعی»، «مجموعه کامل اشعار سلمان هراتی»، «شاعری در مشعر/سید حسن حسینی»، «فال خون/داود غفارزادگان»، «چمران به روایت همسر شهید»، «مفاتیح نوین/آیت الله مکارم» + دیکشنری آریان پور و یک کتاب انگلیسی برای تقویت زبان.
# در تهران هم عروسی داشتیم و هم عروسی! عروسیِ اول همان راههای دراز و بی پایانِ شهر بود که علارغم داشتنِ نقشه، چند باری گم شدیم. بخش اعظمش هم مربوط میشد به بزرگراه همت که سَرَش شده بود «زین الدین» و آخرش «خرازی»! (با پیشوند «شهید» البته) اما تهرانی ها از اول تا آخرش را «همت» صدا می زدند!
عروسیِ دوم هم یک عروسی واقعی بود و یکی دیگر از بچه های فامیل رفت قاتیِ مرغها. ما هم طبیعتا دعوت بودیم و خلاصه جای عزیزان خالی.
# یک تهران بود و یک شهرک شهید محلاتی و چیزی تو مایه های بام تهران. بعد از عمری کوهنوردی کردیم و بعد هم همان مسیری که بالا رفته بودیم را تا پایین دویدیم! شیب به قدری زیاد بود که حس کردم دارم روی دستگاه تردمیل با سرعتِ بالا می دوم با پاهایی که البته در اختیارِ من نبودند.
# دوباره فصل سوسک ها از راه رسید و آسایش از خانه ی ما رخت بر بست! (عجب جمله ای شد!)
# بعد از نزدیک یک سال که دوباره سریال قهوه تلخ آمد و خریدیم، حالا می بینیم نوشته مجموعه بیست وهفت و این یعنی ما یک مجموعه دیر رسیده ایم! دست آخر هم نفهمیدیم چی به چی شد.
#

هوا کبود شد این ابتدای باران است
دلا دوباره شب دلگشای باران است
نزول آب حضور دوباره مرگ است
دوام باغچه در های های باران است

-سلمان هراتی-

ببار ای بارون...


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/28ساعت 11:51 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 هو الموخر

مناظره ای بود
میان مــن و بــاران
آنگاه
که دوری ات را تــابی نمانده بود.
آسمان می درخشید و
من، می گریستم.
باران می رقصید و
من، می دویدم.
سَحَر می وزید و
من، می رسیدم
- تا نبودنت-
#
آسمان خیس بود
                  مثلِ مـن.
من خیس بودم
                  مثل چشمهایم.
مناظره ای بود.

 

به تماشای من بنشین...

...................................................
پایین نوشت1: خدا بخواد انشالله قصد سفر دارم. اون هم به نمایشگاه کتاب تهران!
پایین نوشت2: فقط خدا می دونه چقدر ذوق دارم...

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/14ساعت 6:23 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

هوالعالی

آخرین کتابی که پارسال خواندم «سرلوحه ها»ی «رضا امیرخانی» بود که اگرچه یادداشتهای پراکنده ی نویسنده در سایت «لوح» بود، اما ساعات خوشی با خواندنش داشتم. فکر کردم قدری راجع به اش بنویسم شاید دیگری هم دلش بخواهد و بخواند.
ســرلـــوحـــه هــا، یادداشتهای پراکنده سالهای 81-84، رضا امیرخانی، انتشارات سپیده باوران، چاپ سوم، اسفند
89

چه کنم کار دگر یاد نداد استادم

 

«امیرخانی» در مقدمه ی کتاب ذکر کرده که فعالیتش و نوشته هایش در سایت «لوح»، چیزی نیست که بتواند فراموشش کند. یادداشتهای جمع آوری شده در این کتاب، موضوعات مختلف و حتی بی ارتباط با همدیگری دارند و همین باعث میشد از خواندن یادداشتها (که اغلب کوتاه هستند) خسته نشوم. قبل از هر چیز، ذکر این نکته ضروریست که «امیرخانی» در نوشتن سفرنامه و یا مقالات، تبحر بسیار بالاتری دارد تا نوشتن رمان! اینجوری بگویم که شیفته ی نوعِ نگارش نویسنده خواهی شد! حسی که با خواندنِ رمانِ «منِ او» هم به درکش نرسیده بودم.
گفتیم یادداشتهای پراکنده، ولی همین پراکنده ها هم دسته بندی شده در این کتاب عرضه شده اند. بخش هایی مثل: الواح – امکنه – اجتماعیات و فرهنگ. انتخاب عنوان های هر یادداشت هم از نکته های ظریف و جالب بود: «دفعِ اَفسد به افسد!»، «پریشانِ پرشی پُر شَر»، «تعددِ آقا!»، «فرزندانِ زن زیادیِ جلال!» و از این قبیل.
یادداشتها همه در نوع خودشان جالب و قابل توجه هستند. مخصوصا یادداشتی که در مورد سفر نویسنده به لبنان بود (لبنان، یک معادله ی چند مجهولی با درجات بالا!) و همینطور سفرِ بم (بم، شهری که خم شد، اما کم نشد!) و سفر بشاگرد و... . یادداشت «نقدی بر کتاب آیات شیطانی» و «دفاع از کیانِ مستور!» هم بسیار خواندنی بودند. در بخش فرهنگ، نویسنده، کلاس های آموزش داستان نویسی را به نقد کشیده بود و لیستی از رمان هایی را ترتیب داده بود که یک نویسنده قبل از نویسنده شدنش باید بخواند و اگر با خواندنِ این ها هنوز حرفی برای گفتن داشت، آنگاه قلم بردارد و بنویسد.
«جنگ محتاجِ نقد و رمانِ من و شما نیست. این ماییم که محتاجِ جنگ هستیم برای ماندگاری...»
«... اما اگر امام نبود، حاج عبدالله کارمند بانک بود. یک کارمند ساده. و این سوالی است که از همه ی مسئولان، نام زدهای انتخابات، مدیران، دولت مردان هر از گاهی باید پرسید. که اگر خمینی نبود، شما چه کاره بودید؟ سوزنی به خودم زده باشم که اگر در بازار و صنعت نبودم، کافه نشینِ مفلوکی بودم که شب ها ما را که برد خانه. کجا بدونِ امام ما را جگرِ نوشتن بود؟»
«وظیفه ی هنر بیانِ حقیقت مکتوم است.»
« درختِ خدا را وقتی تکان بدهی، ساقه و برگ و شاخه و میوه هایش هم تکان می خورند و برای همین نمی شکند. اما خانه ی انسان را آن قدر محکم می سازیم که طبیعت لجش می گیرد. خانه ی انسان نمی داند که باید با لرزیدنِ طبیعت، او هم بلرزد، کاملا برعکسِ درخت خدا...»
« بم که می رفتیم قرار گذاشتیم که کم نیاوریم... از گچ گرفتن تا بیل زدن... برگشتنا توی فرودگاه دنبال هواپیما بودیم که ناگهان... صدامان زدند که امدادگر کم داریم... صد و پنجاه مجروح روی کفِ بدونِ صندلیِ هواپیما دراز کشیده بودند و ناله می کردند... مجروحان را پیاده کردیم. آرام آرام هواپیما تبدیل شد به یک سالنِ خالی... یکی از خانم های مهمان دار بلند شد. اما سر مهمان دار جلویش را گرفت. رفت و برای همه چای آورد. توی یک سینی بزرگ. تلو تلو خوران سینی را جلو آورد و گذاشت بین ما که روی زمین نشسته بودیم. به جای بفرمایید و هی یر یوآر گفت: اَجر همه تان با امام حسین!
دریافتم که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا یعنی چه. حتی اگر یوم شب باشد و ارض، ارتفاعِ سی هزار پایی...
»
....................................................
پایین نوشت1: اردیبهشتِ امسال هم سخاوتمند بود! با وجودی که فروردین هنوز به زمستون نزدیکتره، ولی هیچ نبارید و اردیبهشت جبرانش کرد. خدایا ممنونت!
پایین نوشت2: خیلی وقته که خیلی از دوستان ما رو فراموش کردن و سری به اینجا نمی زنن. «خلوت من» داره شبیه روزایی میشه که گمنام بود! شاید اگر علاقه به نوشتن نبود...
پایینو نوشت3: شهادت سرور زنان عالم، حضرت فاطمه ی زهرا (س) تسلیت باد.
پایین نوشت4: به رنگ زرد، قناعت کن از ریاض جهان
                                          که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا!
- صائب-


نوشته شده در سه شنبه 91/2/5ساعت 4:8 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

می خواستم از خاطرات نوروز امسال بنویسم، خوب که فکر کردم دیدم اتفاق قابل عرضی نبوده. جز دید و بازدیدها و دیدنِ فسقلی هایی که حالا بزرگ شده بودند و بزرگ هایی که پیر. مجردانی که متاهل شده بودند و لباس های عیدی که نو بودند و ظرف های آجیلی که خالی شده بودند و عیدی هایی که کم و زیاد شده بودند.
خانه هایی که کوچک شده بودند و خانه هایی که قد کشیده بودند! ماشین هایی که ارتقا داده شده بودند و شیرینی اش را هم ندادند! و بعد، یاد عزیزانی که دیگر نبودند.
از روی همه ی این خاطرات که پریدم، برخورد کردم به خاطره ی بستری شدنِ مادربزرگ در تعطیلات نوروز. اینکه سیزدهمان را در بیمارستان آپادانای اهواز به در کردیم! بیمارستان به شدت خلوت بود و توی بخش زنان تنها 2 بیمار وجود داشت. خالی بودنِ بیمارستان یک جورهایی خوشحالم کرده بود. بخصوص وقتی بخش نوزادان را سَرَکی کشیدم که خالی از سَکَنه بود! مادر بزرگ چند روزی مهمانِ بیمارستانِ خلوتی بود که مثلا بیست و شش سال پیش من در آن متولد شده بودم.(مثلا اش به این خاطر است که آن موقع محلِ بیمارستان در جای دیگری بود.)
بعد از اینها هم خاطره ی «پاگشا شدن» و امیدیه رفتن و در رودخانه ی «مارون» آب بازی کردن را داشتیم که البته خوش گذشت، اما نوروزِ امسال را متمایز از سالهای پیش نکرد. در واقع تعطیلات امسال مثل هر سال بود. فقط من، به طرزعجیبی شاد بودم و حسِ رهایی داشتم. به طوری که خودم هم از این همه انرژی و شادی که در وجودم حس میکردم، متحیر شدم... و البته کمی هم ترسیدم!
به هر ترتیب، نوروز 91 هم گذشت. اکنون حالِ من خوب است اما،... حالِ من خوب نیست!

پیچیده شمیمت همه جا...

 

توضیح تصویر: مشهد مقدس- خ امام رضا (ع)- مقابل حرم. هفته ی آخرِ اسفند90.
...........................................................
پایین نوشت1: فاطمه (س)! خدا تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بدانند که راز آفرینش زن چیست؟... سلام بر تو! سلام بر پدرت و سلام بر شوی همیشه استوارت.
پایین نوشت2: ناگاه تر از شعر، صدا می زنی ام
                                                        - تا -
پرواز کند
              این منِ در خویش تنیده...

- محمدعلی بهمنی-


نوشته شده در سه شنبه 91/1/22ساعت 7:41 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

اُفت کرده ام.
افتاده ام
صاف وسط باتلاق.
اُفتی، نه از جنس افت تحصیلی
یا افت فرهنگی
یا افت فکری.
افتاده ام در پست ترین کویری که زمین به خود دیده بود
و سردترین قطبی که جنوب هم نبود
و عمیق ترین چاهی که یوسفی نداشت
و سهمگین ترین طوفانی که سونامی اش هم نخواندند
و نُه ریشتِرترین زلزله ای که عذاب الهی بود
و طاعون ترین وبایی که لاعلاج بود
و مُرده ترین زندگی ای که به پایان رسیده بود.
?
دویدم
تا پابرهنه ترین کوهی که طور بود
تا گلستان ترین آتشی که خلیل بود
تا شکافنده ترین رودی که نیل بود
تا مصلوب ترین دمی که مسیحایی بود
تا برگزیده ترین قمَری که خاتم بود.

پاهای من
هنوز اسیر باتلاقند.
گفتند جمعه می آید...

باید بپرد هر که در این پهنه عقاب است 

......................................................
پایین نوشت1: باعث عذرخواهیه اگر دل نوشته ام چندان حال و هوای نوروزی نداره. گرچه... به عقیده ی خودم کاملا بوی عیــد میده...
پایین نوشت2: قراره حدودا 20روزی برم اهواز و حسابی دلی از عزا در بیارم خلاصه! بنابراین پیشاپیش سال نو مبارک.
پایین نوشت3:

تا کی دل من چشم به در داشته باشد
 ای کاش کسی از تـو خبر داشته باشد
 آن باد که آغشته به بــوی نفس توست
 از کوچه ی ما کــاش گــذر داشته باشد

 


نوشته شده در جمعه 90/12/26ساعت 9:4 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

هو القادر

داشتم می خندیدم با صدای بلند. قهقهه می زدم اصلا! از شدتِ خنده اشک توی چشمهایم جمع شده بود و شکمم درد گرفته بود. نفسم بالا نمی آمد و خنده دست از سرم بر نمی داشت. صدای خنده ی من میانِ صدای قهقهه ی جمعیتی که دور هم جمع شده بودیم شنیده نمی شد. کسی نبود که نخندد و فقط «او» بود که به آرامی لبخند میزد. بدنم از خنده سست شده بود و حس کردم عضلات صورتم خسته شدند از خندیدن! چشمم که به «او» افتاد، کم کم خندیدنم آرام گرفت و خودم را جمع و جور کردم. «او» داشت به قهقهه ی مستانه ی اطرافیانش لبخند می زد، و نه به لطیفه ای که تعریف کرده بود. بغل دستی اش محکم بر کمرش زد و گفت:«جُکات هم مثل خودت با حالن!» جماعت از خندیدن سیر نمی شدند و با تکه پرانی هایی باز هم به اوج خنده می رسیدند. متانتِ «او» در بین این جمعیتِ کم اراده، بی نظیر بود.
هرگونه خنده ای و هر لطیفه ای را فراموش کرده بودم و زل زده بودم به آن همه متانت. خودم را به جای «او» گذاشتم و در ذهنم لطیفه ی ظریفی برای جماعتی تعریف کردم. با کلی تُپُق زدن و جلوجلو خندیدن، همه ی لذت و لطفِ لطیفه ی مذکور را حرام کردم. می دانستم در مقابل لطیفه ای که خودم پایانش را می دانم هم نمی توانم خوددار باشم و پیشاپیش نخندم. چه رسد به این شرایطی که تا دقایقی پیش اسیرش بودم!
جمعیت که کمی از خندیدن فارغ شد، او گفت:«من که لطیفه نگفتم. واقعی بود!» و این، دقیقا شبیه بمبی عمل کرد که دیوارها را هم می لرزاند. دوباره صدای قهقهه ی افراد به هوا پرتاب شد. «او» همیشه آدمِ خوش رو و خوش مشربی بود. شاید به همین خاطر همه با دقتی مضاعف به لبهایش خیره می شدند تا حرفی که می زند را تمام و کمال بشنوند. به ندرت لطیفه تعریف می کرد و اغلب ما را مهمان می کرد به ماجراهای جالبی که برای خودش به نوعی تجربه محسوب میشد.
باز هم حسودی ام گل کرده بود. چقدر دلم می خواست می توانستم به آرامی و متانتِ او باشم. تا آن موقع خیال می کردم فقط در برابر گریه است که ناتوان و بی اراده ام. حالا فهمیدم در مقابل خنده، بسیـــــار ناتوان ترم! آخ که من چقــــــدر ضعیفم...
باید بتوانم مانند «او» قلب بزرگ داشته باشم و سینه ای فراخ.
  رب الشرح لی صدری...

و یسر لی امری 

................................................
پایین نوشت1: فکر می کردی روزی، انگشت سبابه ات، سربلندت کند؟!
پایین نوشت2: طی یک حرکت بامزه و خودجوش، «زینب سادات» پیشنهاد داد تا تصویری از رایانه ای که همیشه برای وبلاگ نویسی ازش استفاده می کنیم رو بذاریم تا همه ببینن. این هم لب تاپی که به قول زینب سادات، اینجا رو باهاش هوا می کنم! +
پایین نوشت3:

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن    من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت - گهگاه    برگــی از بـاغچه ی شــعر بچینم کافی ست

- محمدعلی بهمنی-

 

 


نوشته شده در دوشنبه 90/12/15ساعت 1:8 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 هوالجبّار

یک ماهی می شد که تابلویی مزین به آیه ی شریفه ی «و اِن یکاد» خریده بودم و به دلیل بِتُنی بودنِ دیوارهای منزل، موفق به نصب آن بر روی دیوار نشده بودم. سوراخ کردنِ بتن به دریل احتیاج داشت و ما هم نداشتیم. چند هفته ای طول کشید تا موفق شدیم کسی پیدا کنیم دریل دار! بنده خدا خودش هم آمد و با زحمت بسیار، دیوار را با دریل سوراخ کرد و تابلو را روی آن نصب کرد. بعد یک تعارفی زد و گفت:«جای دیگه ای هم اگر می خواین بگین سوراخ کنم.» ما هم که دریل و دریل زنِ مفت گیر آورده بودیم، از او خواستیم برای نصبِ بخاری برقی در حمام هم یک سوراخ ایجاد کند. بعد هم قرار شد یک سوراخِ کوچکِ دیگر هم روی یکی دیگر از دیوارها ایجاد کند که البته توجیه مشخصی برای آن سوراخ نداشتیم.
آقای دریل دار(!) کارش را بخوبی انجام داد و رفت و ما ماندیم با یک میخ بر دیوارِ کوچکی که هیچ چیزی هم برای نصب روی آن نداشتیم! تنها تصمیم گرفته بودیم حالا که میخش کوبیده شده، یک تابلویی، تقویمی، گل مصنوعی ای یا حتی ساعتی برایش بخریم.


حکایت آن بنده خدایی شد که دکمه ای روی زمین پیدا کرد و تصمیم گرفت کُتی برایش بدوزد!!

نرود میخ آهنین در سنگ! 

...................................................
پایین نوشت1: بگی نگی داره بوی نوروز میاد. حتی اگه بر اثر یک آنفولانزای سخت، بینی ات گرفته باشه!
پایین نوشت2: و حالا که چهل روز گذشته، سنگ می گذارند بر آرام ترین بالینت، تا هر وقت «علیرضا» سُراغ بابا را گرفت، سنگ ریزه ای دستش بدهند و یادش بدهند که با آن، آرام بر سنگت بزند و برایت حرف بزند.
پایین نوشت3:
دریغا تو رفتی!
هراسی ندارم، مهم نیست ای دوست
خدا دستهای تو را
منتشر کرد

-سلمان هراتی-

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/4ساعت 5:11 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >

آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com