سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 هو الصبور

روزهای آخرِ اسفند پارسال بود که برای اولین بار و بدون هر گونه خجالتی، با صدای بلند جلوی چشمای حیرت زده ی همسرم گریه کردم. درست مثل یک بچه هق هق می کردم! برای خودم این شیوه ی گریه کردن تازگی نداشت و البته که سهل الوصول ترین راه برای آروم کردنِ خودم بود. اما برای همسرم چیزی شبیه فاجعه بود.
برای تعطیلات نوروز قرار بود بعد از 3-4 ماه دوری از خانواده، به اهواز بریم و بلیط قطار هم گرفته بودیم. چمدان ها آماده بودن و همسرم برگه های مرخصیش رو هم تحویل داده بود. نزدیکِ روزِ رفتن بود که باهاش تماس گرفتن و گفتن به دلیل خالی موندنِ پُستش و اینکه کسی پیدا نشده تا به جاش بره سرِکار، نمی تونن با مرخصیش موافقت کنن. نوروزِ سال قبلش هم (نوروز 89) که توی دورانِ عقد بودیم، به یک بهانه‏ی مسخره‏ی دیگه بهش مرخصی داده نشد و نتونست توی تعطیلاتِ عید پیشم باشه. با این پیشینه ی ذهنی از نوروزِ غم انگیز سال 89، و این نوروزِ 90 که داشت به سرنوشت قبلی دچار می شد، از عصبانیت به حالِ انفجار در اومده بودم. یک مشکلِ مضاعف هم داشتم و اون این بود که بعد از چندین ماه دوری، دلم برای خانواده و شهرم یه ذره شده بود.
تا اینجاش رو با داد و فریاد و خالی کردن عصبانیت بر روی درب اتاق ها و کِشوها و کمدها گذرونده بودم. اما وقتی همسرم گفت «تو برو، من سعی می کنم در اولین فرصت خودمو برسونم یا اگه سخته برات بلیط هواپیما می گیرم که زودتر برسی»،... دیگه از عصبانیت گذشته بود و صدای شکستنِ قلبم به گوشم رسید. بعد اشکها گلوله گلوله جاری شدن و بعدتر، هق هق و...
اوضاع اسف باری شده بود. اما بیشتر برای همسرم که داشت با حیرت منو در اون اوضاع تماشا می کرد. اون موقع فقط به فکر خودمو قلب شکسته ی خودم بودم که به هر ترتیبی هست آرومش کنم. و عجیب که بدجور شکسته بود. هنوز از گریه کردن سیر نشده بودم که یکی از همکاراش تماس گرفت و چیزی بهش گفت که مقدمات چند تماسِ دیگه رو فراهم کرد. در نهایت فرشته ی نجاتی پیدا شد و با یک عالمه جابجایی و رو زدن به ده ها نفر، قرار شد به جای همسرم به سرِکار بره. تا اون موقع داشتم از فکر اینکه در اولین نوروز بعد از عروسی ام به تنهایی به شهرم برمی گردم و باید نگاه های عذاب آورِ خیلی ها رو تحمل کنم، به خودم می پیچیدم. تا اینکه سرانجام همسرم خبر خوش رو داد و بلاخره نوروزِ 90 بخیر گذشت!
امسال،
در حالیکه حدود یک ماه و نیم تا نوروز مونده بود، همسرم جلوجلو بلیط هواپیما برام گرفت و از قبل ذهنِ منو برای تنها فرستادنم به اهواز آماده کرد. چراکه مطمئن بود اگر این کارو نکنه باز هم ناچاره گریه کردنهای بی امانِ منو مشاهده کنه.
حالا دورنمای اون اتفاق رو که نگاه می کنم دلم برای همسرم می سوزه. اونم به خاطر جور نشدن مرخصیش به اندازه ی من ناراحت بود ولی اشکهای من بهش فرصت نداد تا حتی صدای قلبشو بشنوه. اما تقریبا مطمئنم اگر زمان به عقب برمی گشت ومن مجددا توی همون موقعیت لعنتی قرار می گرفتم، باز هم محال بود بتونم به خودم مسلط باشم و اونجور بی رحمانه جلوی چشمای مستاصلِ همسرم گریه نکنم.
اگر چه بارها به خاطر نعمت اشک ریختن خدا رو شکر گفتم، اما کاش هرگز آروم شدنِ قلبم به قیمت شکسته شدنِ دل کسی نباشه.
........................................................
پایین نوشت1: بلاخره اولین آدم برفیِ زندگیم رو ساختم!
پایین نوشت2:

احساسمو ازم نگیر، ببین چه غمگینه صِدام
ویــرونیِ منو ببین، ببین چه تلخه گریه هام

 


نوشته شده در سه شنبه 90/11/25ساعت 3:42 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

هو الفتاح

× امروز توی زبانکده آقای مربی بعد از تمام شدنِ درس، ماجرای جالبی رو تعریف کرد. می گفت: روزی در کشور اکوادور - که کاتولیک های معتقدی داره- شیشه های مغازه ای خود به خود شروع به درخشیدن و نور دادن کردن. مردمِ اونجا بر این عقیده بودن که مسیح (ع) می خواد در این منطقه ظهور کنه و خلاصه اونجا تبدیل به مکان مقدسی شد و حتی بیمارانی رو شفا داد! مدتی بعد، با تحقیقات عده ای، معلوم شد که علت نورانی شدنِ شیشه های اون مغازه، نفوذ موادِ شیمیایی لامپهائیه که روی شیشه نصب بوده و این موضوعی بود که علم اثباتش می کرد. بنابراین اعتقادِ مردم از اون شیشه ی نورانی برداشته شد و دیگه هم کسی رو شفا نداد!
آقای مربی سعی داشت شاگرداش رو متوجه قدرتِ «ایمان» بکنه و در ادامه تاکید می کرد که به عقاید دیگران باید احترام گذاشت و این بدین معنی نیست که لزوما باید قبولش داشت.

× حالت تهوع می گیرم...
خودشیفتگی و خودریختگیِ برخی را که می بینم.

× به کلاش تکیه داد و دستش را گذاشت روی زخمش. «بچه ها بروید. عقب جبهه را من نگه می دارم». ما به مدرسه ها رفتیم. بار آخری که اسمش را روی یک خیابان دیدم جبهه هنوز روی شانه های او بود.
- علی کرباسی -

× گاهی واقعا با دیدن یک تصـــویر، نمی دونم بخندم، یا تاسف بخورم، یا عصبانی بشم، یا استغفراللهی قورت بدم، یا بی تفاوت باشم، یا... از خدا بخوام به دادمون برسه؟!

× نوشته بود:«نوه عزیز! من الان مُرده ام. به رفیق «پنکوف» گفته ام روزی که قلب من از تپش ایستاد، این نامه را بفرستد... نوه من، ما زندگی سختی داشته ایم، هم من و هم تو. هر دو بزرگتر و پیرتر شدیم ولی نه از سال هایی که گذرانده ایم بلکه از مرگ هایی که دیده ایم. تو حالا یک مرگ، بزرگتر شده ای...»
بخشهایی از داستان «خریدن لنین» نوشته ی «میروسلاو پنکوف»

× شاعر نیستم. سرم را با واژه ها گرم می کنم تا
 دلـــم گرم شود.

 

 تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد ای شهید!.

 

هیچ راهی جز به دام افتادن صیــاد نیست
هر کــجا پــا می گذارم دامــنی دل ریخته
زاهدی با کوزه ای خالی ز دریا بازگشت
گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته

- فاضل نظری-


نوشته شده در جمعه 90/11/14ساعت 6:10 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

هو المصور

شهرکی که ما داخلش ساکن هستیم، زیاد یزرگ نیست اما یه سینمای قدیمی داره که همیشه فیلمهای در حالِ اکران رو با تاخیر پخش میکنه. یعنی زمانی که نوبت اکران یک فیلم در سراسر کشور به پایان می رسه، تازه سینمای ما از خواب بیدار میشه و فیلم رو نمایش میده. مدتی پیش خبردار شدیم «آقا یوسف» رو آورده و با همسرم به سینما رفتیم. مسئول گیشه در حال چرت زدن بود و ما رو که دید گفت:«چون هیچ کس نیومده، نمی تونیم توی این سانس فیلم رو نمایش بدیم. شاید سانس بعدی!»
این سینما همیشه خلوت بود. اما نه دیگه تا این حد که هیچ کسی نباشه و اصلا سانس کنسل بشه. دست از پا درازتر به خونه برگشتیم و فکر کردیم بهتره فردا بریم. فردا شد و مجددا با همسرم به طرف سینما رفتیم و این دفعه کیسه ای از چیپس ها و تنقلات هم در دست داشتیم. خوشحال و خندان، قدحِ باده به دست (!) به سینما رسیدیم. اما... باز هم هیچ  خبری نبود و دریغ از یک تماشاچی! طفلک مسئول گیشه هم شرمنده ی ما شده بود. با نا امیدی و آروم آروم داشتیم از سینما دور می شدیم که متوجه شدیم دختر نوجوانی به همراه مردی که یحتمل پدرش بود به سمت گیشه رفتن. همونجا ایستادیم تا مطمئن بشیم اونا هم تماشاچی هستن. طولی نکشید که زن و شوهر جوانی هم جلوی درب سینما توقف کردن و من و همسرم هم خودمونو به اونا رسوندیم. حالا شده بودیم6 نفر و مسئول گیشه- که ظاهرا آپاراتچی هم بود- راضی شد فیلم رو برامون پخش کنه و خلاصه بلیط ها صادر شد.
6 نفرمون وارد سالنِ سینما که شدیم با لبخندهای معناداری به هم نگاه می کردیم و خوشحال از این پیروزی! همین یک قلم رو تجربه نکرده بودم که بحمدالله حاصل شد. اکران یک فیلم در سینما برای 6 نفر! فیلم خیلی سریع شروع شد و آنتراکی هم بینش نبود و خوشبختانه به دل هر 6 نفرمون نشست و زمانی که چراغها روشن شدن و از روی صندلی ها بلند شدیم، مجددا لبخند رضایتی به هم تحویل دادیم و جلوی درب سینما از هم خداحافظی کردیم.

دشمنت شرمنده!

«آقا یوسف» ساخته ی «علی رفیعی» فیلم نسبتا خوش ساختی بود که با وجود روایت آرومی که داشت، ذهن بیننده رو به حد کافی با موضوع درگیر می کرد. «آقا یوسف» قصه ی مرد بازنشسته ای بود (مهدی هاشمی) که دور از چشم تنها دخترش (هانیه توسلی) نظافت خانه های مردم رو انجام میداد. اون می فهمه دخترش - رعنا- که تاتر کار می کنه، عاشق مردی شده و قصد داره با اون به کانادا بره. موضوع برای آقا یوسفی که همه ی زندگیش رو وقف دخترش کرده بوده، وحشتناک تر از کابوسه.
«آقا یوسف» قصه ی ساده و آشنایی داره که دغدغه اش بیش از هر چیز احترام به پدر و مادر و اهمیت خانواده س. داشتن این هدفِ والا به عقیده ی من تا حد زیادی می تونه نواقص فیلم رو پوشش بده. همچنین بازی خوبِ اغلب بازیگران مثل «صابر ابر» که علارغم نقش کوتاهی که داشت، بسیار اثر گذار بود. و البته بازی قابل قبول «مهدی هاشمی» که باعث شد از بازیِ ضعیفش در «آلزایمر» چشم پوشی کرده و تحسینش کنم.

.......................................................
پایین نوشت1: با این دیالوگ شهاب حسینی در «شوق پرواز» کلی حال کردم: جنگ احساس مسئولیه، نه شلیک گلوله!
پایین نوشت2: «جدایی نادر از سیمین» هم حکایتی شد برای خودش. اما سوال هایی هم این میون مطرح شد. سوال هایی مثل اینکه: چرا اصغر فرهادی جایزه گرفت؟ و مگر «جدایی نادر از سیمین» چه برگ برنده ای داشت که تا این حد مورد توجه واقع شد؟...
پایین نوشت3:

دل من پشت سرت کاسه ی آبی شد و ریخت
کی شود پیش قــدم های تـــو اســــفند شوم...


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/5ساعت 2:16 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 

هو الستار العیوب

من از اون دسته آدم هایی هستم که با اندکی اشک ریختن و حتی بغض کردن، به طرز تابلویی چهره ام دگرگون میشه. فقط کافیه ناراحتی به حدی بهم فشار آورده باشه که بغض سنگینی در گلوم تشکیل بشه و نهایتا اشک در چشمانم حلقه بزنه و حتی جاری هم نشه. همین برای کسانی که منو میشناسن کافیه تا بفهمن یه چیزیم هست! چرا که در چنین مواردی (و یا موارد مشابه، نظیر گریه کردن) به سرعت بینی و چشم ها و کمی بعد هم لب ها و در نهایت تمامِ صورت به رنگِ لبو در خواهد آمد!

نکته ی تاسف بار اینه که این حالتِ «به رنگ لبــــو» تا مدتها بعد از اتمامِ مراسم آبغوره گیری ادامه داره و حسابی می تونه آدمو بی آبرو کنه. (حالا نه به اون حد!) بنابراین اگر قرار باشه در خلوت و تنهایی گریه کنم و نخوام کسی بفهمه، باید اینو در نظر داشته باشم که اقلا تا یک ساعتِ بعدش با کسی ملاقات نداشته باشم.

شاید به همین علت همیشه به افرادی که با چندین ساعت اشک ریختن هم صورتشون تکون نمی خوره حسودیم میشه! به عبارت صحیح تر، غبطه می خورم. مخصوصا برای من که زیاد توی چنین شرایطی گرفتار میشم و به هر ترتیب... رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون.
گاهی اگر اعضاء و جوارح تا این حد رو راست نبودن چقدر خوب بود...

اشکهایم برای تو

  ......................................................
پایین نوشت1:محرم و صفر، چه بهانه های محشری هستن برای اشک ریختن و سرخ شدن و دگرگون شدن.
پایین نوشت2: فرا رسیدن اربعین سید و سالار شهیدان، تسلیت باد.
پایین نوشت3:

اگـــــــر بـــــه بـــــــــــــاغ آرزو
به عشــــــــــق کربــــــلای او
دل از همـــــــــه گسسته ای
حســــــــــــین را صــــــدا بزن

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/22ساعت 8:1 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

هو الممتحن

 

أحَسِبَ النَّاسُ أن یُترَکُوا أَن یَقُولُوا ءَ امَنّا وَ هُم لَا یُفتَنُونَ
آیا مردم گمان کردند همین که بگویند:«ایمان آوردیم» به حال خود رها می شوند و آزمایش نخواهند شد؟!

برگه ها بالا!

سوره عنکبوت- آیه 2
...........................................................
پایین نوشت1: کوتاهیِ این پست، در جهت بلندی پست قبل بود!
پایین نوشت2: چند سالی میشه که فصل امتحانات چیزی جز یه اسم برام نبوده. فقط یاد روزهای مدرسه و دانشگاه می افتم که سراسر استرس و نگرانی بود،  و همچنین روزشماری برای پایان این فصل.
پایین نوشت3:
همیشه بُرده، خواه تو، همیشه مات، خواه من / بچین، دوباره می زنیم، سفید تو، سیاه من
ستاره های مهره و مربعات روز و شب   /  نشسته ام دوباره رو به روی قرص ماه، من
یکی تو و یکی من و یکی تو و یکی نه من / دوباره رو سفید تو، دوباره رو سیاه، من
دوباره شــاد لذتِ نبرد تن به تن تــو و     /   دوباره شرمسـار ارتکاب این گنــاه، من
تو بُرده ای و من خوشم که در نبرد زندگی / تو هستی و نمانده ام دمی بدون شاه، من

- غلامرضا طریقی- 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/10/13ساعت 1:38 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

چشمانم را که باز کردم صبح شده بود، اما هوا به قدر کافی روشن نبود. یادم آمد تمامِ شب را به خواب دیدن گذرانده ام. ولی چیزی از خوابها به خاطرم نیامد و قیدشان را زدم. پرده ی اتاق را کنار زدم. هوا ابری بود و به همین علت به قدر کافی روشن نبود. از ذهنم گذشت: «چه روز دلگیری! کاش می شد امروز رو جهشی رد کنم.»

زیر کتری را روشن کردم و کمی چای ریختم در قوری. رفتم دستشویی. چشمم افتاد به چند لکه ی زرد روی سنگِ روشویی. چند روزی میشد که هر روز با دیدن لکه ها حرص می خوردم و به خودم قول میدادم امروز دیگر سنگِ روشویی را خواهم شُست. اما هر بار با خارج شدن از دستشویی قضیه را به فراموشی می سپردم. تلویزیون را روشن کردم. زنِ جوانِ قدبلندی با زبان عربی حرف میزد و مدام لبخند به لب بود. چه مانتوی قشنگی داشت. باید من هم مانتویی بخرم، مانتوهایم خیلی... صدای سوت کتری آمد. زیاد اشتها نداشتم ولی صبحانه را خوردم.

ظرف ها را که می شستم یاد فیلم دیشب افتادم. مزخرف بود. بد نیست امروز یک قسمت دیگر از آن سریال کُره ای را تماشا کنم. گرچه، کار زیاد دارم. آشپزخانه را باید جارو بزنم. حیاط حسابی کثیف شده، اما توی این سرما... لیوان از بین انگشتانم سُر خورد و با صدای مهیبی به کفِ ظرفشویی برخورد کرد. چند دور چرخید و روی دریچه ی راه آب از حرکت ایستاد. برای لحظه ای تمامِ تنم داغ کرد. نفس عمیقی کشیدم: «بخیر گذشت!»

بارانِ ریز ریزی شروع شده بود. حس می کردم از دیوارها سرمای سوزناکی داخل می آید. بخاری را زیادتر کردم. چشمم افتاد به لایه ی خاکی که روی شیشه ی سیاه زیرتلویزیونی کاملا پیدا بود. باید گردگیری هم بکنم، همه جا پر از خاک شده. سرما بیشتر و بیشتر میشد. انگار دانه های باران به زمین نرسیده یخ می زدند. بله، تقریبا تگرگ می بارید! توی این سرما حوصله ی هیچ کاری نبود انگار. چسبیدم به بخاری و چشمم افتاد به پازلِ هزارتکه ای که چند روزی میشد کنار بخاری روی زمین پهنش کرده بودم. جای یکی دو تکه اش را همان موقع پیدا کردم. تصویر پازل «مونالیزا» بود و باز این سوال در ذهنم طرح شد: «داوینچی چرا این تابلو رو کشید؟» همه ی تکه های باقیمانده سیاه بودند. پازل به جاهای سخت رسیده بود.

تلفن زنگ زد. همسرم بود که می گفت: «میخواستم چِکِت کنم!» خنده ی شیطنت آمیزش از پشتِ گوشی هم قابل دیدن بود. به اتاق رفتم. یک عالمه کتاب - که از نمایشگاه خریده بودیم- گوشه ای تلنبار شده بودند و هنوز فرصت نشده بود توی کتابخانه قرارشان بدهم.

صدای اذان به زحمت شنیده شد. ظهر شد و کاری نکردم، اقلا بروم نماز اول وقت بخوانم. وسطِ نماز تلفن زنگ زد. سعی کردم بی محلی بکنم اما تا پایانِ نماز، فکر اینکه چه کسی زنگ زده، تمامِ نمازم را حرام کرد! لعنت بر شیطان! سجده ی زیارت عاشورا که تمام شد، زنگ در را زدند. چادر به سر به حیاط دویدم. باران تبدیل شده بود به دانه های ریز برف. آقای قد کوتاهی شماره ی کنتور گاز را قرائت نمود و بی هیچ حرفی رفت. دوباره چسبیدم به بخاری و از پنجره زل زدم به حیاط. احتمالا برف، هیجان انگیزترین اتفاق امروز بود.

لب تاپ را روشن کردم و به اینترنت وصل شدم. اول پارسی بلاگ، بعد فیس بوک، بعد گوگل پلاس، بعد... دل ضعفه ی شدیدی به جانم افتاده بود. تازه فهمیدم حدود 3 ساعت توی اینترنت بوده ام و خدا را شکر که گرسنگی کمی مرا به خودم آورد! بارش برف، سرعت گرفته بود. نهار را که خوردم مامان زنگ زد. حدود 45 دقیقه تلفنی صحبت کردن باعث سرگیجه و کمی هم دست درد شده بود. دارم بد عادت می شوم. تقصیر مامان است که دوست دارد جزء به جزءِ اتفاقات روزمره اش را برای تنها دخترش تعریف کند. شبکه ی بازار دستگاهی را معرفی می کند که کارش خشک کردن میوه هاست: «نه، فکر نکنم به عمرم به چنین دستگاهی احتیاج پیدا کنم.»

دوباره می نشینم پای لب تاپ تا سریال کره ای تماشا کنم. حین تماشا کردن دائم به این فکر می کنم که تا قبل از آمدنِ همسر از سرکار، هم جارو بزنم، هم گردگیری کنم، هم دستشویی را بشویم، هم کتاب ها را جمع کنم، هم... تلفن زنگ می زند. خانم همسایه با یک عالمه شرمندگی می گوید که باید به کلاسش برود و اگر زحمتی نیست پسر 3 ساله اش را یک ساعت و نیم بیاورد خانه ی من. لب تاپ را جمع می کنم تا از دست بچه در امان باشد. خانم همسایه بچه را با یک عدد DVD کارتون تحویلم می دهد!

بچه ی آرامیست و فقط روی مبل ها کمی وول می خورد. DVD  کارتون را برایش می گذارم تا سرگرم شود. خیلی کم حرف میزند و چند کلمه ای هم که می گوید نامفهوم است - برای من-. برایش نارنگی پوست می کنم و خیلی سریع همه اش را می خورد. از تماشا کردنش معلوم است که تمامِ صحنه های کارتون را حفظ کرده. کم کم یخِ خجالتش آب می شود و مایل است به همه چیز دست بزند. مجسمه ها و کریستال های دمِ دست را فورا جمع می کنم. به آشپزخانه می روم تا برایش شکلات ببرم. فکر می کنم: «بچه داشتن حسابی آدم را سرگرم میکند. خوب است قدری جدی تر به این مسئله بیندیشم.» با ظرف شکلات و بیسکوییت به مهمان خانه برمی گردم که... خشکم می زند. پازلِ کنار بخاری کاملا پخش شده! و من تازه به این فکر افتاده ام که چرا از همان اول جمعش نکردم.

تا وقتی مامانش می آید دنبالش حسابی از دستش کلافه شده ام. به گمانم در خصوص بچه داشتن باید قدری تامل کنم. برف بعضی جاها را سفیدپوش کرده و هنوز می بارد. به اتاق برمی گردم و می چسبم به بخاری. از پازل هزارتکه ی مونالیزا، فقط صورتش سالم مانده. همچنان به من لبخند می زند. حس می کنم لبخندِ مونالیزا بیشتر از آنکه تلخ باشد، حرص درآوردنیست!...

.....................................................
پایین نوشت1: عذر میخوام که طولانی شد. قصد بدی نداشتم!
پایین نوشت2: قصه های "امیرعلی نبویان" از «رادیو هفت» خیلی شنیدنیست. حتما تجربه کنید.
پایین نوشت3:

شکسته بود ولــی مویـــه وار می خندید
که چهره باخته را آخرین نقاب این است

- محمدعلی بهمنی-


نوشته شده در جمعه 90/10/2ساعت 2:34 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

 هو البصیر

چند سالی میشه که با آغاز ماه محرم، هنرِ مردمی هم آغاز میشه و خیلی از ماشین های توی خیابون ها رنگ و بوی محرم به خودشون می گیرن. از گِل مالی کردن بدنه ی ماشین گرفته تا پشت شیشه نویسی و پرچم نصب کردن روی آنتن و کاپوت!
در این بین با نوشته های پشت شیشه ی ماشین ها خیلی حال می کنم. مخصوصا وقتی که با کلی دغدغه و استرس توی یک ترافیک مونده باشم و چشمم به نوشته ی پشت شیشه ی ماشین جلویی بیفته. بعد توی اون فضای روزمرّگی، روحم پرواز کنه به آسمون و بره تا کربـــلا. نوشته هایی مثل: «امان از دل زینب»، «یا ابولفضل العباس (ع)»، «وای حسین کشته شد»، «یا قمر بنی هاشم» و... که اغلب با خطی خوش و سلیقه ای جالب توجه روی شیشه ی ماشین ها نقاشی شدن.

اما شیشه نوشته هایی هم در این میان بودن که حال و هواشون با بقیه فرق داشت: «یزید این چه کاری بود کردی؟»، «یزید خره، گاور نره»، «یزید برات دارم!» و جملاتی شبیه به این که با دیدنشون ناخودآگاه دلم می گرفت. اینکه توی این فعالیتهای خودجوشِ مردمی هم عده ای موش می دوانند و نیاتِ خالص افراد رو مسخره می کنن. یاد عاشورای 88 افتادم و حکایتِ سوت و کف زدن عده ای در تهران.
  و بـــاز... یاد مظلومیت حســــــــین (ع).

والوتر الموتور 

نمی دونم چرا امسال از کنار هر هیئتی که معمولا خیابون رو هم بسته بود رو می شدم، مظلومیت امام حسین (ع) رو بیشتر و بیشتر حس می کردم. نمی دونم؛ شاید به خاطرِ اون سبک حجاب ها و مدل موها و لباس ها و آرایش ها و چهره های سرد و نگاه های ولگرد بود.
خدایا!
تـــــــــــــو ما رو هدایت کن...

......................................................
پایین نوشت1: چون نزدیک رسیدند، عشق که سپهسالار بود... نیابت به حُزن داد. – قصه های شیخ اشراق-
پایین نوشت2: بعد از 5 ماه سری به خانه و خانواده و به قول بچه ها «ولایت» زدن، خودش کلی حرفه. اما همین باعث شد از ایام دهه ی اول محرم استفاده ی کافی رو نبرم.
پایین نوشت3: پس نخستین کسی که حمله کرد از اهل بیت او، پسرش بود، علی اکبر. و دوازده حمله بکرد و به هر حمله، یک تن و دو تن بیفگند و تشنگی غلبه کردش. گفت: «یا پدر تشنگی» حسین (ع) گفت: «فداک ابوک. چه توانم کردن؟»
- ترجمه تفسیر طبری-

 


نوشته شده در شنبه 90/9/19ساعت 12:35 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com