وقتي بچه بوديم خيلي ذوق و شوق داشتيم که وقتي از مسافرت بر ميگرديم ببينيم قم چه شکلي شده چقدر سبز شده؟
امسال نصف شب توي خواب رسيديم و چيزي نديديم
چند روز گذشت و سرمو مينداختم زير ميرفتم بيرون و ميومدم
يه روز وايسادم پشت پنجره
هي بيرونو نيگا کردم
هي گفتم اينجا رو چي کار کردن؟
آهان سبزه کاشتن!
بعد يه کم توي درختا ريز شدم
ديدم اوه! خب معلومه بايد حواسم نباشه
هميشه شکوفهها يادم ميورد که بهار شده
ايندفه کار از شکوفه گذشته بود! ولي دلم سوخت که اون لحظه رو نديدم که بچگيهامو برام تداعي ميکنه
حالا که فکر ميکنم راس ميگي
خيلي عجله داشت
احساس ميکنم هممون عجول شديم
شايد بهتره بهش گفت بي صبري
کم طاقتي
شايد اگه اين پستو نميخوندم دليل اصليشو نمي فهميدم!