عالي نوشتي.
آره، من اون يه تيکه اش رو بلند خوندم و خواهرم که کنارم بود با چشمهاي اندازه نعلبکي بهم نگاه مي کرد و هي مي گفت نخون بگذار کيفشو ببرم.
بعدشم تو اين سفر تابستانه، هي دلم مي خواست يکي همراهم بود که کتاب رو خونده بود و هي به نشونه هاي توي راه(کانتينرها، بيمه ها و ...) اشاره کنم و چشمک بزنم که، ... نشد.
حق.