افسانه ي من به پايان رسيده است و احساس مي کنم که اين آخرين منزل است!
ديگر نه بانگ جرس کارواني، ديگر نه آواي رحيلي! تنهايي آرامگاه جاويد من است و درد و سکوت، همنشين
تنهايي جاودانه ي من!
سکوت نوميد و غمرنگ مغرب آرام و سنگين پيش مي آيد و مرا همچون ، سايه ي آواره اي در اين کوير، در
خود محو مي کند و آفرينش باز در اقيانوسي از شب غرق مي شود و شب چنان بر عالم مي نشيند که گويي
هيچ گاه بر نخواهد خواست، گويي نه هرگز ديروزي بوده است و نه فردايي خواهد بود و من، همچون شبحي
از اين شبهاي کوهستانهاي ساکت، صحراهاي به خواب رفته، ويرانه هاي نوميد، قبرستانهاي عزادار و اين
شهرهاي آلوده و عفن، مي گريزم و لب فرو بسته از ترانه، لب فرو بسته از ترنم، سر به اين دشت بي اميد
مي نهم تا... پايان گيرم.
معلم شهيد، علي شريعتي...
از لطفتون بينهايت ممنونم، اميدوارم تمام لحظاتتون سرشار از شادي باشه
در پناه خدا..
يا علي..