سلام به رضوان گرامي
من به دقت همه اين پست را خوندم
همه در مورد عشق چيزي را كه ديدند گفتند و همه هم درست گفتند
مثل فيلي كه مولوي در تاريكي قرار ميده و هر كس جايي از اون را لمس و در همون حد برداشت و تعريف ميكنه
حالا كه اينجوريه چند جمله هم من در اين مورد بگم
پسرك غمگين بود. وقت خداحافظي. همبازي، همكلاسي، همسايه و مهمتر از همه دوستش بايد ميرفت. دخترك با همه وجودش پسر را دوست داشت. گويي روحي از بدني ميرود. دستي تكان دادند. دخترك به سويي و پسرك به سويي ديگر. در اين ميان عشق سر درگم ماند. عشق نميتوانست خود را دو تكه كند. گاهي به اين سمت و گاهي به آن سمت ميدويد و از پسر و دختر بي تاب تر. پسر و دختر دور و دور تر مي شدند و عشق بي تاب و بي تاب تر. تصميم گرفت همانجا بماند. در همان مدرسه در همان محله در همان بازي ها و در همان آسمان. سالها گذشت پسر سويي دختر سويي ديگر و عشق همانجا. تصميم گرفت به جاي ماندن حركت كند اما به كجا؟ فكري كرد و به جاي راه رفتن پرواز كرد. آنقدر بالا رفت كه نزديك ماه شد. مثل ستاره اي شروع به نورافشاني كرد. پسرك پشت پنجره. دخترك پشت پنجره. نگاه ها به ستاره گره خورد. به عشق. به خود. به داغ جدايي. پسرك و دخترك پشت پنجره ماندند. تا ابد. و ستاره نور بخشيد. تا ابد.