سلام
تند تند خوندم
باز مثل هميشه طريقه روايتت خيلي باحال بود
پست قبليتم يه نيگاه انداختم، مخصوصا سر کار رفتنت رو ! (جمله ام ايهام داشت!) در هر صورت مبارکه. من شيريني مي خوام، به من ربطي نداره!
گذر ِ خدا ! يادش به خير. اينو خوب اومدي.
پس کلي خاطرات پدرت تازه شده ها. چه کيفي کردن.
پانوشت 2 تو، پايه ام اسااااااااااااااااااااااااااااااس ! دقيقاً
رضوان خانم ماركوپولو سلام
هميشه به سفر. چه عكس قشنگي. اميدوارم شاد و سلامت باشي.
اي گل ِ وحشيكه از شكاف ِ ديوار ِ شكسته اي روييده ايتو را بيرون خواهم كشيدو بر كف ِ دست خواهم نهادريشه و ساقه و گل، هر سه با هم، اما اگر مي توانستمتو را بفهمم كه چيستيريشه و ساقه و گل با همخداوند راو جوهر ِ ذات ِ آدمي را نيز مي شناختم
سلام رضوان عزيز...از حسن ديدگاه متعاليت ممنون......
زيبائي انسانها..در زيبائي ديدگاه هاشون پنهاست..
موفق و سربلند..چون هميشه
حال و هواي عجيبي داشت .
شهادت ...
از پدري اين چنين انقلابي انتظار دختري غير از شما هم نمي رفت .
درود بر شما هم شما و هم پدر گلتون .
همين!
سلام رضوان خانم
خوبين انشاله؟
سفرنامه قشنگي بود
به خصوص براي من که از آبادان خاطراتي دارم
راستي کلي به باباتون قبطه خوردم
کاش منم يه............ داشتم
لطفا جاي خالي را با گزينه هاي زير پر کنيد
دختر هنرمند
دختر مهربان
دختر فعال
همه موارد
اگه يادت باشه بهت گفتم جايي رو كه هستي دوست دارم. اون بخش مسجد و كليسا و اون كوچه هه رو تو ( شطرنج با ماشن قيامت) خوندم. خارجي ها رو تو ( تنگسير) و ( چراغها را من خاموش مي كنم) خوندم. از اهوازتون هم كه تمام كتابهاي احمد محمود. مخصوصاً (مدار صفر درجه)خلاصه اينكه نديده عاشق اينجاهايي كه گفتي هستم.
كلاً خيلي خوب بود. و عكسها كه ديگه هيچي. موفق باشي گلم.
عكس ها قشنگ بودن و ياد آور خاطرات ...
كاش عكس خونه شون را هم ميذاشتي ، واقعا ديدني بود ...
من هيچ كدام از اين جاها را نديده بودم ، ما هر وقت كه ميريم آبادان شبه و شلوغه و بي حوصلگي !!!
مامان من هم خاطرات قشنگي داره از اونجا ... با يه تفاوت هاي جزئي ...
شايد منم نوشتمشون ...
يا علي ...
درسته كه تا بحال آبادان نيومدم...اما ممنون حال وهواي ابادان و مردمش وخاطره ها .خونه هارو زنده كردي....الان حس مي كنم تو آبادنم و دارم اون همه خاطره....رو با چشم خودم ميبينم....
منم مثل خودت سر ذوق اومدم اين عكسا رو ديدم...
گذر خدا...اسم مناسبيه.جايي كه هم كليسا باشه هم مسجد حتما خدا گذر كرده ديگه...!
كاشكي ما هم اون دوران بوديم...
اه.از ولنتاين و امثال ولنتاين متنفرم...چه معني مي ده اصن؟
يا حق
من هرگز از خود سخن نخواهم گفت، من کوله بار سنگين تر و بزرگ تر خويش را بر دوش هاي ناتوان تو نخواهم نهاد، من مي کوشم تا تو کوله بارت را به زمين افکني چگونه با گفتن از خويش آن را سنگين تر کنم؟؟
بار سنگين و خشني را که شانه هاي نيرومند و پر طاقت و پير مرا به درد آورده است و مجروح کرده ، بر شانه هاي ظريف و شکننده ي تو بگذارم؟؟
من از خودم نمي گويم، تو را بيشتر آزار نخواهم داد، تو اکنون بار سنگين اندوه خويش را بر دوش داري و مي دانم که هر لحظه سنگين تر و طاقت فرسا تر خواهد شد، من بايد تو را دل دهم، نيرو دهم تا در زير فشار بي رحم و خشن آن به زانو در نيايي، آن را بکشي، ببري، نه، آن را از دوش بيفکني، پرت کني و سبکبال و آزاد و آسوده گردي، بي رنج، آرام، شاد و خوشبخت...
معلم شهيد، علي شريعتي...