آره درست حدس زدي. خوشم اومد.
از من او بگم!
با من او زندگي كردم. منم دو سال پيش خوندم.
تو تمام يك روز و نيمي كه تو دستم بود، تقريباً به اينهايي كه گفتي اصلاً توجه نكردم. فقط خوندم. زار زدم. زار زدم. زار زدمو لذت بردم.
ارتباط من و اشك رو فكر كنم متوجه شده باشي. يكي از لذت بخش ترين گريه هام رو همزمان با كتاب من او تجربه كردم.
وقتي تموم شد. سبك بودم. شاد بودم. حالي به حالي بودم. تا مدتها اين در و اون در مي زدم كه يكي رو پيدا كنم كه خونده باشه و بتونم باهاش حرف بزنم و از حسهاش بدونم. كسيو پيدا نكردم. اما حالا. تقريباً تمام كسايي كه مي شناسمشون، حتي اگر كتابخون هم نباشن اين كتاب رو خوندن.
وبلاگ من او رو كه ديدم، همين يه چند هفته پيش، دوباره همونجوري شدم. تا چند روز مي خوردم به در و ديوار. حيف كه بست.
از پست تو طولاني تر شد. ببخشيد.
يا علي مددي( راستي! ما هر كدوممون با خودمون يه درويش مصطفي داريم)