عجب گنجينه کاملي کنار هم جمع کردي. عالي بود. بايد ازش پرينت بگيرم بره تو آرشيو hard copy ها !
منم اتفاقا با اون قسمت روي ماه خداوند را ببوس (مستور) خيلي کيف کردم.
از حرفهاي قيصر هم که نمي شه گذشت. قيصر ِ عشق!
نام من عشق است آيا ميشناسيدم؟زخمي ام - زخمي سراپا ميشناسيدم؟
با شما طيکردهام راه درازي راخسته هستم- خسته آيا ميشناسيدم؟
و دست آخر اينكه عشق مثل ستوني است كه كف آن زمين و انتهاي آن در نهايت آسمان است. هر كه را دوست داريم به اين ستون مي آويزيم و آنرا تزيين ميكنيم برخي را پايين تر وبرخي را بالاتر اما همگي به انتها فكر ميكنيم به نهايت آسمان به آخر ستون عشق.
پس عشق دو پاره نيست زميني و آسماني ندارد ما هستيم كه گاهي پايين ستونيم گاهي بالاي ستون. با همه دوستان و محبوبانمان. اما چه خوب است روزي به آسمان برسيم
من فكر ميكنم عشق يك حقيقت است كه جلوه هاي گوناگوني دارد. به نظر من زماني كه خداوند تصميم گرفت آدم را به زمين بفرستد عشق را در برابر هبوط آفريد. هبوط انسان را به زمين فرستاد. براي بازگشت بايد آدم مسلح به چيزي باشد قوي تر از هبوط. بايد نه تنها باز گردد بلكه از موقعيت اول خود نزد خدا بالاتر رود. و عشق مثل تيري كه در چله قرار ميگيرد تا زمين كشيده شد. و ما فقط بايد اين تير در چله را خوب نشانه برويم و تا اوج باز گرديم. ما فقط بايد تير انداز خوبي باشيم. عشق نزد صاحب اصلي اش باز خواهد گشت
سلام به رضوان گرامي
من به دقت همه اين پست را خوندم
همه در مورد عشق چيزي را كه ديدند گفتند و همه هم درست گفتند
مثل فيلي كه مولوي در تاريكي قرار ميده و هر كس جايي از اون را لمس و در همون حد برداشت و تعريف ميكنه
حالا كه اينجوريه چند جمله هم من در اين مورد بگم
پسرك غمگين بود. وقت خداحافظي. همبازي، همكلاسي، همسايه و مهمتر از همه دوستش بايد ميرفت. دخترك با همه وجودش پسر را دوست داشت. گويي روحي از بدني ميرود. دستي تكان دادند. دخترك به سويي و پسرك به سويي ديگر. در اين ميان عشق سر درگم ماند. عشق نميتوانست خود را دو تكه كند. گاهي به اين سمت و گاهي به آن سمت ميدويد و از پسر و دختر بي تاب تر. پسر و دختر دور و دور تر مي شدند و عشق بي تاب و بي تاب تر. تصميم گرفت همانجا بماند. در همان مدرسه در همان محله در همان بازي ها و در همان آسمان. سالها گذشت پسر سويي دختر سويي ديگر و عشق همانجا. تصميم گرفت به جاي ماندن حركت كند اما به كجا؟ فكري كرد و به جاي راه رفتن پرواز كرد. آنقدر بالا رفت كه نزديك ماه شد. مثل ستاره اي شروع به نورافشاني كرد. پسرك پشت پنجره. دخترك پشت پنجره. نگاه ها به ستاره گره خورد. به عشق. به خود. به داغ جدايي. پسرك و دخترك پشت پنجره ماندند. تا ابد. و ستاره نور بخشيد. تا ابد.
من
من فکر
من فکر ميکنم
عشق يعني جاي سيلي روي چشم.
سلام. عاشقا هيچ وقت بي وفايي نميكنن.حالا كو عاشق واقعي؟؟
خواستم بگو از وقتي فهميدم به وبلاگم سر نميزني ديگه آپش نكردم.چون تو تنها بازديدكننده اون وب بودي.
مطلبت هم بسيار جالب بود.فقط يه نتيجه گيري كم داشت...
سلام رضوان جان گل گلاب
راستش نمي دونم چطوري شد يهو... خودم هم مونده بودم... اما... خوب كه رفت والا مي ماندم با پيشنهادهايي كه دادم ونپذيرفت چه كنم...
نظراتت خيلي عالي بودن ... با اون تعريف مصطفي مستوري خيلي خيلي موافقم... و باهات موافقم كه عشق مثل شعله هاي آتيشه... زبانه مي كشه و تورو در خودش مي سوزونه اما همين سوختن هم لذت بخشه... يه جنون... جنوني که اگه آگاهانه باشه رنجش هم لذت بخشه...
salam dooste azizam toro khoda injoori ghezavat nakonman mazerat mikham azat age baes shodam fek koni....na man mikham ashna bemoonam, na gharibe.bazam mazerat
سلام رضوان جانهيچ حرفي ندارم براي گفتن ولي پستت رو خوندم و لذت بردم