الا اي پير ميخانه ، بده جامي و پيمانه
كه دور از روي جانانه شدم مجنون و ديوانه
بده دردي كه بهرغم شفاي عاجلي باشد
جلاي روح و جسم و جان، نديم هر غريبانه
كه شايد با مي رنگين، رهم از اين غم سنگين
روم زين معبد ننگين سوي بتخانه، بتخانه
بتي سازم به آب و گل ، ميان سينه او دل
دلي از جنس آيينه به صد افسون و افسانه
خدا را اي جهان دون چه خواهي از دل مجنون
دلي آكنده و پر خون شده از خويش بيگانه
به گرد شعله عشقي بسورد اين دل زارم
به شمع هجر و مهجوري بسوزد همچو پروانه
چرا با ما وفا كردي به دردي مبتلا كردي
در آخر هم رها كردي در اين گمگشته ويرانه
..............................................