نمي دانم چرا، ولي عکس ماه را در ليوان آبتان ديدم
نور مهتاب.
بي ريايي ِ يک صحبت شبانه.
------
اين هم براي شما که مي دانم دوستش داريد:
بر مشامم مي رسد هز لحظه بوي کربلا / بر دلم ترسم بماند آرزوي کربلا
مرغ دل يک بام دارد دو هوا / گــَه مدينه مي رود گـَه کربلا
...
---------
چادر سنتي را بيشتر مي پسندم.
دوست داشتني تر است.
سلام بزرگوار
مطالبتون زيبا و خوندنين.
منم يه جورايي گم شدم تو لا به لاي اين داستانك شما! ولي خيلي خوشگل درش آورديد.
از لطف شما هم بسيار سپاسگذارم.
سلامم را تو پاسخ گوي...
خيلي متن قشنگي بود. مجبورم براي اين متنت مشتري جمع كنم!
چه جالب! منم بعد از روزها جون كندن (!) تونستم ديروز اين كتاب رو تهيه كنم! هنوز تمومش نكردم كه بفهمم چرا جلوي فروشش رو توي نمايشگاه كتاب تهران گرفتن! امشب هم آقاي اميرخاني دانشگاه ما دعوته تا يه گپي با ماها بزنه! خوش به حالش!
چادر سنتي يه ايرادايي داره، چادر ملي هم يه ايراداي ديگهاي داره! نميخوام ايراداشون رو بگم، چون احتمالاً خودت ميدوني. ولي پيشنهاد ميكنم چادر كمري (يا به قولي، قجَري) رو هم امتحان كني. ايراد هيچ كدوم رو نداره و خيلي عاليه!
دمت گرم و سرت خوش باد...