سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

باز قسمت شد زمستان باشد، محرم باشد، او باشد و صحن گوهرشاد. حرم باشیم و هوا سرد.
این بار کنار هم بایستیم و نماز بخوانیم، به جماعت. روی فرش های سرما زده، زیر طاقِ مسجد، نزدیک منبر بزرگِ چوبی (که در قالبی شیشه ای گذاشته اند) و منتظر آمدن توست. و تو آنجا چقـــــــدر زیبایی!

- الحمدالله... الشهد ان لا اله الا الله...
بخارِ سفیدی با ذکر هر کلمه از دهانمان می تراود. این سرما چقدر شبیه آن تاسوعاست.

در نماز حواسم خوب به مُقرنس ها و نقش زیر گنبد است. بعد حواسم می رود پی لوستر بزرگی که از مرکز گنبد آویزان شده. بعد کبوترهایی می بینم که تفریحشان نشستن بر روی چراغ های لوستر است.
از تماشای لوستر، به محراب می رسم که درست روبه روی من است... و من، یادم رفته که سردم است!
نماز تمام می شود و من یادم می آید هیچ حواسم نبوده که نماز می خواندم.

گوهرشاد را برای اولین بار است که خلوت می بینم. حوضِ صحن هم هنوز یخ نزده و آب، برای خودش بازی می کند. هوای هشتی ها به مراتب گرم تر است و مردانی را می بینم که آنجا به نماز ایستاده اند. اما چه حیف! آنها در نمازشان محراب را نمی بینند. حتی مقرنس ها را.

بلند می شویم تا به حیاط برویم. این یعنی پاها دوباره باید در کفش بروند. حس می کنم دلم می خواهد بی خیالِ کفش ها، با پای برهنه تا نزدیکِ حوض بروم. این جا مقدس تر از آن است که کفش به پا داشته باشی!
... و سردتر از آن است که کفش به پا نداشته باشی! اما چه سود، که کفش ها هم پایم را گرم نمی کنند.

به سمت حوض نمی روم. این حوض است که به سمت من می آید! صدای بازیِ آب همیشه دوست داشتنی ست و تماشای این صدا دوست داشتنی تر.
دستان او را می گیرم و می رویم. حوض انگار اما دنبالمان می آید. یا انگار ما دورِ حوض می چرخیم. یا شاید...
آخ! شال گردن نارنجیِ جیغم را نیاورده ام! شاید برای همین بینی ام سرخ شده.

?

وارد می شویم و راه دو تا می شود. قرارمان 10 دقیقه ی دیگر، سرِ همین دو راهی.
زن ها شلوغ تر از مردها هستند. نامرتب تر، پُر سرو صدا تر، پُر غصه تر... و عاشق تر. آنجا دستهای خواهش آنقدر زیادند که من یادم می رود دستهایم را بالا بیاورم.
و تماشای عاشقی چقـــدر زیباست.

?

از 10 دقیقه خیلی گذشته و من هنوز عاشقی نکرده ام! سراسیمه برمی گردم به سرِ دو راهی. او ایستاده و به من لبخند می زند. تازه می فهمم لبخندش چقدر شبیه من است. خیالم راحت می شود. او که لبخند زده باشد انگار من عاشقی کرده ام. به هم نزدیک می شویم:
- زیارت قبول!
و با لبخند... از صحن جامع رضوی خارج می شویم.

صحن جامع رضوی

 

  ............................................................
پایین نوشت:

با تیشه ی خیال تراشیده ام تو را
در هر بُتی که ساخته ام دیده ام تو را

 

 


نوشته شده در سه شنبه 89/10/21ساعت 6:23 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com