سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من


نزدیک اذان بود.
یک ساعتی تاخیر داشتم. از اینکه مرا می دید - به وضوح- خوشحال بود.
صدای قرآن در فضا پیچیده شد. لبخند زد. نگاهش کردم. خجالت کشید.
نپرسید چرا دیر کردم. پرسید: "لبخند نمی زنی؟"
اخم کردم.
نزدیک شد. دور شدم. نزدیک تر شد. دور تر شدم. غمگین شد. بی تفاوت شدم.
گفت: "حرف بزن."
از شیندن هر صدایی محرومش کردم... صدای قرآن می آمد.
.
قصد رفتن کردم, مانع شد.
اذان را گفتند و شد بهانه!

... راه افتادم.
آرام گفت: "من وضو دارم."              ... ایستادم.
گفت: "برای دیدنت نمی شد وضو نداشت."
 
چشمانم پر از اشک شد. گفتم: "من وضو ندارم..."
... رفتم.

 


...........................................

پانوشت 1: خیلی وقت است که وضو ندارم. صدای اذان برایم فقط به یک بهانه تبدیل شده, برای فرار از خویشتن!
پانوشت 2: نماز را برای دیدارش نمی خوانم, برای لبخندش می خوانم.
 
حاشیه: ضعفِ ایمان که چه عرض کنم... کافر شده ام!!!


نوشته شده در پنج شنبه 86/9/8ساعت 1:44 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com