خلوت من
یه مشهد بود و یه هوای برفی. یه حرم شلوغ بود و یه امام رضا. درست توی روزهایی که چپ و راست ازتلویزیون اعلام می کردن از سفرهای غیر ضروری پرهیز کنید و هوا خیلی بسیار سرد شده بود و راه ها بسته بود, من به همراه خانواده ی محترم به مدت یک هفته به مشهد سفر کردیم. خب البته سفر که ضروری بود, آقا بابا ماموریت داشتن. اما ما هم جو گیر شدیم و این سفر رو به فال نیک گرفتیم و هی گفتیم امام رضا طلبیده! این شد که با قطار عازم مشهد مقدس شدیم. روز اول محرم بود که توی قطار بودیم و من کمی از این بابت که نمی تونم به اولین مجلس عزای امام حسین برم, غمگین بودم. اما اشتیاق دیدن امام رضا (ع) اصلا این چیزا حالیش نبود! ضمن اینکه به طرز جالب ناکی از کوپه ی کناری و به لطف موبایل های آخرین سیستم, گه گاه صدای مداحی به گوش می رسید. وارد راه آهن مشهد که شدیم به قدری از سرما کلافه شده بودم که یادم رفت پامو روی یک خاک مقدس گذاشتم و الان باید سلام بدم. به هر زحمتی بود با کوله باری از ساک و چمدان خودمونو به سالن راه آهن رسوندیم به امید اینکه کمی گرم بشیم. افاقه نکرد و کم کم دندونام به هم می خوردن که یکهو چشمم به تابلوی بزرگ و نورانی افتاد که بالای درب خروجی نصب بود. تابلوی زیبایی که گنبد خوشرنگ امام رضا رو نشون می داد و قصدش این بود که به من یادآوری کنه سلام کنم! السلام علیک یا شمس الشموس... توی تمام بدنم احساس گرمای خوشایندی کردم. بدون هیچ بخاری یا لباس گرم تری. به این میگن معجزه! تا اون موقع بارش برف رو از نزدیک ندیده بودم. روز اولی که مشهد بودیم, یک روز برفی بود. با وجودی که همه جا پوشیده از برف بود ولی باز هم شروع به باریدن کرده بود. گرچه هتل به حرم نزدیک بود و پیاده هم می شد رفت, ولی صلاح نبود مادربزرگم توی اون هوا بیرون بیاد. در این مواقع داشتن یک دایی مجرد واقعا نعمته! دایی همت کرد و بعد از نهار گفت می خوام پیاده برم حرم. منم با شجاعت گفتم دایی منم میام! و خلاصه با یه دونه چتری که همراهمون بود به سمت حرم حرکت کردیم. اونقدرلباس پوشیده بودیم که تفاوتی با خرس قطبی نداشتیم! از دور چشمم که به گنبد افتاد, دوباره سرما رو از یاد بردم, قدم هام سریعتر شد و دیگه از دایی عقب نمی موندم. تجربه ی جدیدی بود که داشتم با لذت ازش عبور می کردم. بارش برف واقعا زیبا بود. خیلی زیباتر از چیزی که توی تلویزیون دیده بودم یا حتی وصفشو شنیده بودم. با خودم فکر کردم که اگر هوای بارونی یه هوای شاعرانه اس, هوای برفی هم یک هوای عاشقانه اس. اونم در حالی که داری به سمت حرم امام رضا (ع) میری... حیاط حرم, یک دست سفید از برف بود و فقط راه های باریکی که توسط خدام پارو شده بود برای عبور مردم باقی مونده بود. عبوراز اون راه باریک رو با قرار دادن فرش های لاستیکی بر روی زمین, راحت تر کرده بودن. وگرنه در صورتی که اون لاستیکا نبودن من بارها با مخ خورده بودم زمین! دایی جان هم همینطور!! حوض صحن گوهرشاد کاملا یخ زده بود و من بال بال می زدم که ازش عکس بگیرم اما سرما حقیقتا مهلت نمی داد. حالا بماند که روز اول, دوربین هم همراهم نبود! چون قرار بود که زود و قبل از تاریکی هوا به هتل برگردیم, به همین دلیل مستقیم به زیارت رفتیم و از خیر زیارتنامه خوندن گذشتیم. نسبتا خلوت بود و خب طبیعی هم بود. هوای برفی به خیلی ها اجازه ی از خونه بیرون رفتن رو نمی داد. خلوت بود, اما نه اونقدر که بتونم ضریح رو در آغوش بگیرم! با کلی تقلا کردن و مشت و لگد خوردن (!) دستم رو به دور یکی از شبکه ها حلقه کردم و سفت نگه داشتم. اما از اونجایی که انسان خوبی هستم (!) و خیلی وقتها بیشتر از خودم به فکر دیگران, ضریح رو رها کردم و راه دادم به همه ی مشتاقانی که پشت سرم بودن (ازخود گذشتگی, ایثار, فداکاری!!!) و عقب ایستادمو اشتیاقشونو تماشا کردم... دایی هم گویا دستش به ضریح رسیده بود, به راحتی! و این شد اولین زیارت من توی یک روز برفی در آخرین سفری که به مشهد مقدس داشتم. به هتل که برگشتیم, وقتی مامانبزرگ فهمید که دستم به ضریح رسیده, کلی سرو صورتم رو بوسید و یهو بغض کرد. دلش گرفت از اینکه روز اول رو به دلیل هوای نامناسب از دست داده و هنوز به حرم نرفته. بعد با همون بغض ِ نشکسته و بریده بریده گفت: «یا امام رضا! تو که خودت دعوتم کردی... خودتم قدرت بده که تا حرمت بیام.» و اشکاش جاری شد. مثل همیشه, با دیدن اشک های مامانبزرگ... بغضم گرفت. .............................................
این عکس ها رو چند روز بعد از بارش اون برف گرفتم. زمانی که دیگه مقداری از برف ها آب و یا پارو شده بودن و مثلا آفتاب درومده بود. ولی اینا چیزی از سوز سرما کم نکرد.
نمایی از حوض یخ زده ی یکی از صحن ها. متاسفانه یادم نیست اسم صحن, چی بود. حرم مطهر امام رضا (ع)- مشهد مقدس این آقا دقیقا روی آب یخ زده ی حوض ایستاده بود و مشغول عکسبرداری با موبایلش بود. این چهار راه, آغاز مسیر پیاده روی من و دایی جان بود از هتل به سمت حرم. بلوار امام رضا- مشهد مقدس موقع رفتن به سمت مشهد, توی ایستگاه نیشابور بیخود و بی جهت کلی توقف داشتیم. اصلا نمی دونم چرا قطار به هر ایستگاه که می رسید فکر می کرد باید بایسته!! ایستگاه راه آهن نیشابور- مشهد
پانوشت 1: فکر کردم اگه بخوام همه ی خاطرات مشهد رو توی یه پست بگنجونم خیلی طولانی میشه و خیل شکایاته که به سَمتم سرازیر خواهد شد. به خاطر همین, ادامه ی این داستان را در پست های بعد خواهید دید!
پانوشت 2: تلویزیون این روزا شاهکاره. کیف می کنم از تماشای مستندهای انقلاب و دیدن شور و شوق مردم از لحظه ی ورود امام به ایران. همین طور شنیدن ترانه های انقلاب که الان بیشتر از هر چیز دیگه ایی منو یاد دوران مدرسه می اندازه.
Design By : RoozGozar.com |