سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 هو الصبور

روزهای آخرِ اسفند پارسال بود که برای اولین بار و بدون هر گونه خجالتی، با صدای بلند جلوی چشمای حیرت زده ی همسرم گریه کردم. درست مثل یک بچه هق هق می کردم! برای خودم این شیوه ی گریه کردن تازگی نداشت و البته که سهل الوصول ترین راه برای آروم کردنِ خودم بود. اما برای همسرم چیزی شبیه فاجعه بود.
برای تعطیلات نوروز قرار بود بعد از 3-4 ماه دوری از خانواده، به اهواز بریم و بلیط قطار هم گرفته بودیم. چمدان ها آماده بودن و همسرم برگه های مرخصیش رو هم تحویل داده بود. نزدیکِ روزِ رفتن بود که باهاش تماس گرفتن و گفتن به دلیل خالی موندنِ پُستش و اینکه کسی پیدا نشده تا به جاش بره سرِکار، نمی تونن با مرخصیش موافقت کنن. نوروزِ سال قبلش هم (نوروز 89) که توی دورانِ عقد بودیم، به یک بهانه‏ی مسخره‏ی دیگه بهش مرخصی داده نشد و نتونست توی تعطیلاتِ عید پیشم باشه. با این پیشینه ی ذهنی از نوروزِ غم انگیز سال 89، و این نوروزِ 90 که داشت به سرنوشت قبلی دچار می شد، از عصبانیت به حالِ انفجار در اومده بودم. یک مشکلِ مضاعف هم داشتم و اون این بود که بعد از چندین ماه دوری، دلم برای خانواده و شهرم یه ذره شده بود.
تا اینجاش رو با داد و فریاد و خالی کردن عصبانیت بر روی درب اتاق ها و کِشوها و کمدها گذرونده بودم. اما وقتی همسرم گفت «تو برو، من سعی می کنم در اولین فرصت خودمو برسونم یا اگه سخته برات بلیط هواپیما می گیرم که زودتر برسی»،... دیگه از عصبانیت گذشته بود و صدای شکستنِ قلبم به گوشم رسید. بعد اشکها گلوله گلوله جاری شدن و بعدتر، هق هق و...
اوضاع اسف باری شده بود. اما بیشتر برای همسرم که داشت با حیرت منو در اون اوضاع تماشا می کرد. اون موقع فقط به فکر خودمو قلب شکسته ی خودم بودم که به هر ترتیبی هست آرومش کنم. و عجیب که بدجور شکسته بود. هنوز از گریه کردن سیر نشده بودم که یکی از همکاراش تماس گرفت و چیزی بهش گفت که مقدمات چند تماسِ دیگه رو فراهم کرد. در نهایت فرشته ی نجاتی پیدا شد و با یک عالمه جابجایی و رو زدن به ده ها نفر، قرار شد به جای همسرم به سرِکار بره. تا اون موقع داشتم از فکر اینکه در اولین نوروز بعد از عروسی ام به تنهایی به شهرم برمی گردم و باید نگاه های عذاب آورِ خیلی ها رو تحمل کنم، به خودم می پیچیدم. تا اینکه سرانجام همسرم خبر خوش رو داد و بلاخره نوروزِ 90 بخیر گذشت!
امسال،
در حالیکه حدود یک ماه و نیم تا نوروز مونده بود، همسرم جلوجلو بلیط هواپیما برام گرفت و از قبل ذهنِ منو برای تنها فرستادنم به اهواز آماده کرد. چراکه مطمئن بود اگر این کارو نکنه باز هم ناچاره گریه کردنهای بی امانِ منو مشاهده کنه.
حالا دورنمای اون اتفاق رو که نگاه می کنم دلم برای همسرم می سوزه. اونم به خاطر جور نشدن مرخصیش به اندازه ی من ناراحت بود ولی اشکهای من بهش فرصت نداد تا حتی صدای قلبشو بشنوه. اما تقریبا مطمئنم اگر زمان به عقب برمی گشت ومن مجددا توی همون موقعیت لعنتی قرار می گرفتم، باز هم محال بود بتونم به خودم مسلط باشم و اونجور بی رحمانه جلوی چشمای مستاصلِ همسرم گریه نکنم.
اگر چه بارها به خاطر نعمت اشک ریختن خدا رو شکر گفتم، اما کاش هرگز آروم شدنِ قلبم به قیمت شکسته شدنِ دل کسی نباشه.
........................................................
پایین نوشت1: بلاخره اولین آدم برفیِ زندگیم رو ساختم!
پایین نوشت2:

احساسمو ازم نگیر، ببین چه غمگینه صِدام
ویــرونیِ منو ببین، ببین چه تلخه گریه هام

 


نوشته شده در سه شنبه 90/11/25ساعت 3:42 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

هو الفتاح

× امروز توی زبانکده آقای مربی بعد از تمام شدنِ درس، ماجرای جالبی رو تعریف کرد. می گفت: روزی در کشور اکوادور - که کاتولیک های معتقدی داره- شیشه های مغازه ای خود به خود شروع به درخشیدن و نور دادن کردن. مردمِ اونجا بر این عقیده بودن که مسیح (ع) می خواد در این منطقه ظهور کنه و خلاصه اونجا تبدیل به مکان مقدسی شد و حتی بیمارانی رو شفا داد! مدتی بعد، با تحقیقات عده ای، معلوم شد که علت نورانی شدنِ شیشه های اون مغازه، نفوذ موادِ شیمیایی لامپهائیه که روی شیشه نصب بوده و این موضوعی بود که علم اثباتش می کرد. بنابراین اعتقادِ مردم از اون شیشه ی نورانی برداشته شد و دیگه هم کسی رو شفا نداد!
آقای مربی سعی داشت شاگرداش رو متوجه قدرتِ «ایمان» بکنه و در ادامه تاکید می کرد که به عقاید دیگران باید احترام گذاشت و این بدین معنی نیست که لزوما باید قبولش داشت.

× حالت تهوع می گیرم...
خودشیفتگی و خودریختگیِ برخی را که می بینم.

× به کلاش تکیه داد و دستش را گذاشت روی زخمش. «بچه ها بروید. عقب جبهه را من نگه می دارم». ما به مدرسه ها رفتیم. بار آخری که اسمش را روی یک خیابان دیدم جبهه هنوز روی شانه های او بود.
- علی کرباسی -

× گاهی واقعا با دیدن یک تصـــویر، نمی دونم بخندم، یا تاسف بخورم، یا عصبانی بشم، یا استغفراللهی قورت بدم، یا بی تفاوت باشم، یا... از خدا بخوام به دادمون برسه؟!

× نوشته بود:«نوه عزیز! من الان مُرده ام. به رفیق «پنکوف» گفته ام روزی که قلب من از تپش ایستاد، این نامه را بفرستد... نوه من، ما زندگی سختی داشته ایم، هم من و هم تو. هر دو بزرگتر و پیرتر شدیم ولی نه از سال هایی که گذرانده ایم بلکه از مرگ هایی که دیده ایم. تو حالا یک مرگ، بزرگتر شده ای...»
بخشهایی از داستان «خریدن لنین» نوشته ی «میروسلاو پنکوف»

× شاعر نیستم. سرم را با واژه ها گرم می کنم تا
 دلـــم گرم شود.

 

 تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد ای شهید!.

 

هیچ راهی جز به دام افتادن صیــاد نیست
هر کــجا پــا می گذارم دامــنی دل ریخته
زاهدی با کوزه ای خالی ز دریا بازگشت
گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته

- فاضل نظری-


نوشته شده در جمعه 90/11/14ساعت 6:10 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |

هو المصور

شهرکی که ما داخلش ساکن هستیم، زیاد یزرگ نیست اما یه سینمای قدیمی داره که همیشه فیلمهای در حالِ اکران رو با تاخیر پخش میکنه. یعنی زمانی که نوبت اکران یک فیلم در سراسر کشور به پایان می رسه، تازه سینمای ما از خواب بیدار میشه و فیلم رو نمایش میده. مدتی پیش خبردار شدیم «آقا یوسف» رو آورده و با همسرم به سینما رفتیم. مسئول گیشه در حال چرت زدن بود و ما رو که دید گفت:«چون هیچ کس نیومده، نمی تونیم توی این سانس فیلم رو نمایش بدیم. شاید سانس بعدی!»
این سینما همیشه خلوت بود. اما نه دیگه تا این حد که هیچ کسی نباشه و اصلا سانس کنسل بشه. دست از پا درازتر به خونه برگشتیم و فکر کردیم بهتره فردا بریم. فردا شد و مجددا با همسرم به طرف سینما رفتیم و این دفعه کیسه ای از چیپس ها و تنقلات هم در دست داشتیم. خوشحال و خندان، قدحِ باده به دست (!) به سینما رسیدیم. اما... باز هم هیچ  خبری نبود و دریغ از یک تماشاچی! طفلک مسئول گیشه هم شرمنده ی ما شده بود. با نا امیدی و آروم آروم داشتیم از سینما دور می شدیم که متوجه شدیم دختر نوجوانی به همراه مردی که یحتمل پدرش بود به سمت گیشه رفتن. همونجا ایستادیم تا مطمئن بشیم اونا هم تماشاچی هستن. طولی نکشید که زن و شوهر جوانی هم جلوی درب سینما توقف کردن و من و همسرم هم خودمونو به اونا رسوندیم. حالا شده بودیم6 نفر و مسئول گیشه- که ظاهرا آپاراتچی هم بود- راضی شد فیلم رو برامون پخش کنه و خلاصه بلیط ها صادر شد.
6 نفرمون وارد سالنِ سینما که شدیم با لبخندهای معناداری به هم نگاه می کردیم و خوشحال از این پیروزی! همین یک قلم رو تجربه نکرده بودم که بحمدالله حاصل شد. اکران یک فیلم در سینما برای 6 نفر! فیلم خیلی سریع شروع شد و آنتراکی هم بینش نبود و خوشبختانه به دل هر 6 نفرمون نشست و زمانی که چراغها روشن شدن و از روی صندلی ها بلند شدیم، مجددا لبخند رضایتی به هم تحویل دادیم و جلوی درب سینما از هم خداحافظی کردیم.

دشمنت شرمنده!

«آقا یوسف» ساخته ی «علی رفیعی» فیلم نسبتا خوش ساختی بود که با وجود روایت آرومی که داشت، ذهن بیننده رو به حد کافی با موضوع درگیر می کرد. «آقا یوسف» قصه ی مرد بازنشسته ای بود (مهدی هاشمی) که دور از چشم تنها دخترش (هانیه توسلی) نظافت خانه های مردم رو انجام میداد. اون می فهمه دخترش - رعنا- که تاتر کار می کنه، عاشق مردی شده و قصد داره با اون به کانادا بره. موضوع برای آقا یوسفی که همه ی زندگیش رو وقف دخترش کرده بوده، وحشتناک تر از کابوسه.
«آقا یوسف» قصه ی ساده و آشنایی داره که دغدغه اش بیش از هر چیز احترام به پدر و مادر و اهمیت خانواده س. داشتن این هدفِ والا به عقیده ی من تا حد زیادی می تونه نواقص فیلم رو پوشش بده. همچنین بازی خوبِ اغلب بازیگران مثل «صابر ابر» که علارغم نقش کوتاهی که داشت، بسیار اثر گذار بود. و البته بازی قابل قبول «مهدی هاشمی» که باعث شد از بازیِ ضعیفش در «آلزایمر» چشم پوشی کرده و تحسینش کنم.

.......................................................
پایین نوشت1: با این دیالوگ شهاب حسینی در «شوق پرواز» کلی حال کردم: جنگ احساس مسئولیه، نه شلیک گلوله!
پایین نوشت2: «جدایی نادر از سیمین» هم حکایتی شد برای خودش. اما سوال هایی هم این میون مطرح شد. سوال هایی مثل اینکه: چرا اصغر فرهادی جایزه گرفت؟ و مگر «جدایی نادر از سیمین» چه برگ برنده ای داشت که تا این حد مورد توجه واقع شد؟...
پایین نوشت3:

دل من پشت سرت کاسه ی آبی شد و ریخت
کی شود پیش قــدم های تـــو اســــفند شوم...


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/5ساعت 2:16 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com