سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

باران که میبارد تو می آیی

×مامانم در جوانی زن بسیار فعالی بود، البته نه از لحاظ پخت و پز و کارهای زنانه ی خونه. اون از اولین دخترهای خانواده اش بود که شاغل شده بود و به طور مستقل زندگی می کرد. بعد از تموم شدن دانشگاهش سالها توی یک روستای دور افتاده در اطراف شوشتر تدریس می کرد و یک تنه مدرسه ای رو می گردوند. اینو گفتم که فکر نکنین مامان کم سوادی داشتم. بعد از بازنشستگی تقریبا همه چیز رو کنار گذاشت و صرفا یک زنِ خانه دار شد و بعد از اون هر چی تقلا کردم تا بهش کار با رایانه رو آموزش بدم، زیر بار نرفت. گمون کنم فقط قطعات کامپیوتر (ماوس، کیبورد، مانیتور و...) رو بتونه تشخیص بده و حتی هنوز قادر به کنترل ماوس روی تصویر نیست. اصلا هم علاقه ای به یادگیری نداره و نطق های من در بابِ اینکه در این زمانه کسی که رایانه نداند، گویی سواد نمی داند، بی فایده س.
حالا منی که در جوانی نصفِ مامان هم فعال نبودم، وقتی به میانسالی برسم چــی میشم؟! البته باید به خاله ی هفتاد و چند ساله ی پدرم هم اشاره کنم که تا حالا چندین بار توی
Google talk باهاش چت کردم و هر وقت هم دیدمش بهم میگه:«چرا توی نت نمی بینمت؟»!!

×نسیم وزید و دانه را از دوش مورچه به زمین انداخت. مورچه دانه را بلند کرد و رو به آسمان گفت: خدایا! گاهی فراموش می کنم که هستی، کاش بیشتر نسیم بوزد.

×طرف از اونائیه که بدجور سنگ زبان فارسی رو به سینه می زنه و اصلا به فارسی میگه «پـــارسی» و به تکرار میگه «بــاز پخش». کلی هم یقه پاره می کنه که پارسی یک زبان اصیله و نباید عربی قاتیش باشه. بعد می بینی خیلی راحت اصطلاحات و کلمات لاتین رو قاتیِ پارسی میکنه و تحویلت میده. دست آخر هم متوجه میشی مسئله، نگرانی برای زبان پارسی نیست. بلکه انزجار از زبان عربی است!

×بچه بودم که بابا یک روز بهم گفت «اگر آیة الکرسی رو از حفظ کنی بهت یه جایزه میدم». اون موقع به شوق جایزه حفظش کردم، اما با وجود کوچک بودنم فهمیده بودم ارزشِ اون آیات رو. الان یادم نیست بابا چه جایزه ای بهم داد. اما خوب یادمه که چی رو حفظ کردم.
چند سال پیش و طی یک تصمیم خودجوش و بدون اینکه جایزه ای در کار باشه، سجده ی زیارت عاشورا رو از حفظ شدم. این بار دیگه فرقی نمی کرد چون جایزه ی واقعی، عشقی بود که در دلم حس می کردم: عشـقِ حُســین (ع).

...................................................
پایین نوشت1: باز به عید قربان رسیدیم و بوی محــــــــرم به مشامم رسید...
پایین نوشت2: عیدِ گذشته و عیدِ آینده تون مبارک.
پایین نوشت3:
یــه وقتـــایی انقـــدر حــالم بـــده      که می پرسم از هر کسی حالتو
یه وقتایی حس می کنم پُشت من      همه شـــــهر می گرده دنبال تـو


نوشته شده در سه شنبه 90/8/17ساعت 7:21 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com