خلوت من
هو الفتاح × امروز توی زبانکده آقای مربی بعد از تمام شدنِ درس، ماجرای جالبی رو تعریف کرد. می گفت: روزی در کشور اکوادور - که کاتولیک های معتقدی داره- شیشه های مغازه ای خود به خود شروع به درخشیدن و نور دادن کردن. مردمِ اونجا بر این عقیده بودن که مسیح (ع) می خواد در این منطقه ظهور کنه و خلاصه اونجا تبدیل به مکان مقدسی شد و حتی بیمارانی رو شفا داد! مدتی بعد، با تحقیقات عده ای، معلوم شد که علت نورانی شدنِ شیشه های اون مغازه، نفوذ موادِ شیمیایی لامپهائیه که روی شیشه نصب بوده و این موضوعی بود که علم اثباتش می کرد. بنابراین اعتقادِ مردم از اون شیشه ی نورانی برداشته شد و دیگه هم کسی رو شفا نداد! × حالت تهوع می گیرم... × به کلاش تکیه داد و دستش را گذاشت روی زخمش. «بچه ها بروید. عقب جبهه را من نگه می دارم». ما به مدرسه ها رفتیم. بار آخری که اسمش را روی یک خیابان دیدم جبهه هنوز روی شانه های او بود. × گاهی واقعا با دیدن یک تصـــویر، نمی دونم بخندم، یا تاسف بخورم، یا عصبانی بشم، یا استغفراللهی قورت بدم، یا بی تفاوت باشم، یا... از خدا بخوام به دادمون برسه؟! × نوشته بود:«نوه عزیز! من الان مُرده ام. به رفیق «پنکوف» گفته ام روزی که قلب من از تپش ایستاد، این نامه را بفرستد... نوه من، ما زندگی سختی داشته ایم، هم من و هم تو. هر دو بزرگتر و پیرتر شدیم ولی نه از سال هایی که گذرانده ایم بلکه از مرگ هایی که دیده ایم. تو حالا یک مرگ، بزرگتر شده ای...» × شاعر نیستم. سرم را با واژه ها گرم می کنم تا . هیچ راهی جز به دام افتادن صیــاد نیست - فاضل نظری-
آقای مربی سعی داشت شاگرداش رو متوجه قدرتِ «ایمان» بکنه و در ادامه تاکید می کرد که به عقاید دیگران باید احترام گذاشت و این بدین معنی نیست که لزوما باید قبولش داشت.
خودشیفتگی و خودریختگیِ برخی را که می بینم.
- علی کرباسی -
بخشهایی از داستان «خریدن لنین» نوشته ی «میروسلاو پنکوف»
دلـــم گرم شود.
هر کــجا پــا می گذارم دامــنی دل ریخته
زاهدی با کوزه ای خالی ز دریا بازگشت
گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته
Design By : RoozGozar.com |