سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

توی خانه تنها بودم و «قیدار» می خواندم. سَرم حسابی توی کتاب بود و چند ساعتی می شد که در این دنیا نبودم! صدای زنگِ در مرا به خود آورد. تا تکانی خوردم و از روی مبل بلند شدم فهمیدم خیلی وقت بوده که در یک حالت چمباتمه زده و کتاب می خواندم، طوری که کُلِ هیکلم خشک شده بود و پاهایم بی حس. لنگ لنگان به حیاط رفتم و درب را باز کردم. پیرزنِ شیر فروش بود. از شیوه ی زنگ زدنِ کِشدارش حدس زده بودم خودش باشد.
- شیر می خواین؟
- نه، ممنون.
- کمی بگیرین. شیرش تازه س.
دفعه ی قبلی که آمده بود به بهانه ی اینکه قصد سفر داشتم رَدش کرده و نخریده بودم. نه اینکه شیرش خوب و تازه نباشد. ولی این حجم شیر برای خانواده ی کم جمعیتِ ما زیاد بود. این دفعه هم یک شیر پاکتی توی یخچال داشتم که نیمی از آن پُر بود.
پیرزن همچنان ایستاده بود و ملتمسانه نگاهم می کرد. دبّه ی سنگین شیرش را روی زمین گذاشته بود. دندان نداشت و به همین خاطر قیافه ی بامزه ای داشت! با صورتی آفتاب سوخته و چروک، چارقد گلدار و چادری که دورِ کمر بسته بود، روستایی بودنش را فریاد میزد! خیلی الکی دلم برایش سوخت. نه به خاطر سرو وضع روستایی اش، بلکه به خاطر نگاهِ مظلومانه اش.
- باشه. کمی می خرم. صبر کن برم ظرف بیارم.
- خیر ببینی!
با یک بُشکه ی پلاستیکیِ دو کیلویی به حیاط برگشتم. نیشش باز شده بود و با آن دهان بی دندان داشت می خندید. خالِ گوشتیِ بزرگی رو چانه اش داشت که چند تار موی سفید و زمخت اطرافش بود. یادِ جادوگرها افتادم... خنده ام گرفت. نه من سفیدبرفی بودم و نه او ملکه ی بدجنس! اما یک پیرزنِ تمام عیار بود. تمامِ مدتی که داشت با احتیاط و به آرامی شیر را از ظرفِ خودش در بُشکه ی من می ریخت، محوش بودم. با آن خمیدگیِ کمرش از پیرزن بودن هیچ چیز کم نداشت و من نمی دانم چرا کیف می کردم از تماشایش.
گفته بودم زیاد نمی خواهم اما بشکه ی دو کیلویی را کاملا پُر کرد.
- تازه ی تازه س. همین الان دوشیدم.
- مالِ گاوه؟
- بـــــله!
"بله" اش را جوری بدیهی گفت که فهمیدم سوالِ مسخره ای پرسیده ام.
- چقدر میشه؟
- قابل نداره... دو تومن.
پول را که دادم کمی آب خواست. تشنگی در لبهایش پیدا بود.
با لیوانی پُر از آب برگشتم و همه اش را خورد. بعد شروع کرد به تشکر کردن:
- دستت درد نکنه. خیر ببینی! ایشالله خدا یه پسر کاکل زری بهت بده!
من در حالی که می خندیدم: ممنونم.
- باید بگی ایشالله!
من در حالی که ضایع شده بودم (!): انشالله.
- خدا هر چی می خوای بهت بده... سلامت باشی...
همانطور که خودش را جمع و جور می کرد و دربِ ظرفش را می گذاشت، یک بند دعای خیر می فرستاد برایم. بعد بشکه ی کمی سبکتر شده ی شیرش را بلند کرد و همانجور خمیده خمیده دور شد.
حس می کردم دعای پیرزن تا خودِ خدا رفت!
 آن شب، تا قبل از برگشتنِ همسرم، «قیدار» را تمام کرده بودم...

هر سال تو این لحظه ها حالم همینه

........................................................
پایین نوشت1: یک اعتکافِ دیگه هم پرید.
پایین نوشت2: روز پدر را دودَر کردیم، همانگونه که روز مادر دودَرمان کردند!!
پایین نوشت3:

اقبالِ نگون بخت نگر کاین همه سر را
تا مرزِ قدم های تو بُردیم و نمردیم
ظرفِ دلِ بی حوصله جوش آمد و سَر رفت
خونِ دلِ جاری شده خوردیم و نمردیم...

- محمود کریمی-


نوشته شده در سه شنبه 91/3/16ساعت 7:21 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com