خلوت من

 

چند سال پیش، زمانی که منشیِ بخش پرتونگاریِ یک بیمارستان بودم، زنی حدودا 40 ساله با عبای براق عربی در حالی که دفترچه ی درمانی اش دستش بود، برای انجام MRI به سمت پذیرش اومد. از لهجه ی صحبت کردنش کاملا معلوم بود که از اقوامِ عرب زبانه. اون روز برای ما روزِ فوق العاده پُر کاری بود و بسیار خسته شده بودم. جمعیت زیادی پشت شیشه ی پذیرش منتظر بودن و تلفن های پذیرش هم یک بند زنگ می خوردن.
نوبتِ اون زن شد و دفترچه اش رو گرفتم. نسخه اش رو از دفترچه جدا کردم و با یک خودکار گذاشتم روی پیشخوانِ پذیرش و بهش گفتم: «آدرس و شماره تلفن منزل رو پشت نسخه بنویس.» این کاری بود که از همه ی مریض ها می خواستیم تا انجام بدن. زن، در حالی که فارسی رو به سختی صحبت می کرد گفت:« سواد ندارم. خودت بنویس!» توی اون شرایط شلوغ و اعصاب خورد کن که هر کسی از پشت شیشه سوالی می پرسید و تلفن ها هم بی وقفه زنگ می خوردن و خودم هم پشت کامپیوتر در حال وارد کردن اطلاعات بیماران بودم، شنیدنِ اون حرف از زنی که با توجه به سنش، عجیب بود بی سواد باشه، فوق العاده عصبانی ام کرد. بی درنگ سرش فریاد کشیدم و گفتم:« هنر کردی! بی سوادی؟!» بعد نسخه اش رو که بهم برگردونده بود کوباندم روی پیشخوان و دوباره گفتم:« چه افتخارم می کنه!! بده یکی برات بنویسه» توی اون شلوغی و از پشت شیشه ی دودیِ پذیرش، چهره اش رو خوب نمی دیدم اما، نگاه شرمنده و مستاصلش رو دیدم و تا امروز از یادم نرفته.
در نهایت یک نفر از جمعیت پشتِ شیشه، آدرس و تلفنش رو براش نوشت و کارش راه افتاد. همون موقع خیال می کردم با یک آدمِ بی سواد باید همینجوری رفتار کرد تا از خجالت بمیره و تصمیم بگیره با سواد بشه. اما الان که یاد اون روز می افتم بیشتر حس می کنم با اون خشونت و بی احترامی که من به خرج دادم، بیش از اینکه ترغیبش کرده باشم به باسوادی، باعث شدم خُرد و کوچیک بشه.
در کل می خواستم بگم بابتِ اون رفتار خیلی عذاب وجدان دارم و یادآوریش هنوز هم ناراحت و پشیمونم می کنه. کاش منو بخشیده باشه...

.................................................
 پایین نوشت1: خیلی وقت بود که دنبال فرصتی بودم تا وبم رو به روز کنم. بیشتر روزها وقتم پُره و سرم شلوغ. ولی بلاخره بعد از یک ماه و چند روز فرصتش رو قاپیدم!
پایین نوشت2: رحلت پیامبر اکرم (ص)، شهادت امام حسن مجتبی (ع) و شهادت امام رضا (ع) رو پیشاپیش تسلیت می گم.
پایین نوشت3:

بزرگ اوست که بر خاک همچو سایه ی ابر
چنــان رود که دل مـــــور را نیـــازارد

- صائب تبریزی-

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 10:2 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com