خلوت من

 

بویی می آید. به خیابان آمده ام, بو شدید می شود. خیابان شلوغ است. مدتهاست باران نباریده. انگار کثیفی به همه جا مانده. بوی بدی به مشام می رسد ولی شاید به کثیفی هم ربطی نداشته باشد. کم کم بوی بد دماغم را اذیت می کند, نمی توانم تحملش کنم. نفس کشیدن برایم سخت می شود.

بو, خیلی بد و زننده است. شبیه بوی ماهی مانده یا میگو... اما انگار بیشتر به بوی تعفن شباهت دارد. بوی انسان مرده ای که جسدش کرم خورده. از بوی فاضلاب ها و جوی های سطح شهر هم بدتر است.

به نزدیک مسجد می رسم. بو از بین رفته و جایش را به بوی خوش و هوای مطبوع داده. اما از کنار مسجد که گذشتم دوباره بوی بد دماغم را می زند.

دیگر این بو به هیچ بوی دیگری شباهت ندارد. از همه ی بوهای بد, غیر قابل تحمل تر می شود. ظاهرا ماسک زدن هم فایده ای ندارد.

به مزار شهدا که می رسم... فضا پر از بهترین بو های عالم می شود. آنجا بیشتر از هر کار دیگری بو می کشم. حتی بیشتر از فاتحه خواندن!

کنار مزار شهدای گمنام بوی خوشتری می آید. بویی که با همه ی بو های خوب فرق دارد. کنار مزار شهدای گمنام می نشینم, چشمانم را می بندم و فقط بو می کشم. ریه هایم آنقدر بوی خوش را پر و خالی می کند که اشباع می شود... سر ِ ذوق می آید!

لبخند به لب از آنجا دور می شوم و... دوباره خیابان. دوباره بوی بد. با خودم فکر می کنم هر از گاهی برای راحت شدن از این بو, رفتن به جاهای پاک و خوشبو لازم و حیاتی است. باران نبارید, ولی دماغم دیگر از آن بوی بد اذیت نمی شود. پیش خودم می گویم حتما این هم مثل بوی اُدکلنی که به لباسمان می زنیم بعد از مدتی برای بینی تکراری می شود. دیگر بینی صرفش نمی کند زحمت بکشد و آن را استشمام کند!

دیگر بوی بد نمی آید. دیگر هیچ بویی نمی آید. همه چیز مثل همیشه شده. این بو هم مثل تمام بوهای خوب و بد دیگر برای بینی ام عادت شد و به فراموشی رفت. ولی من که می دانم آن بو از بین نرفته.

به خانه می رسم. پنجره را می گشایم. باید به انتظار باران بنشینم. باران که بیاید همه جا شسته و پاک می شود. همه جا پر می شود از بوی خوش. بوی...

 


نوشته شده در دوشنبه 86/9/19ساعت 4:6 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com