سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

وقتی تازه به سن نوجوانی رسیده بودم فکر می کردم کاملا معنی « عشق » رو فهمیدم. از خودم هم مطمئن بودم و هیچ سوال خاصی هم توی ذهنم نبود. اما به سنین جوانی که رسیدم کمی اوضاع تغییر کرد. دیگه مثل سابق نمی تونستم ادعا کنم که عشق رو شناختم و می تونم کاملا درکش کنم. به مرور این کلمه ی سه حرفی, برام تبدیل به یک مسئله ی پیچیده شد, به طوری که ذهنمو مشغول کرده بود. تصمیم گرفتم در این باره تحقیق کنم تا به نتیجه ایی برسم.

برای تحقیق درباره ی واژه ای به نام « عشق» به کتاب ها و مقالات زیادی مراجعه کردم. پای صحبت افراد با تجربه نشستم و از هر کسی که فکر می کردم شاید چیزی بدونه سوال کردم. حتی به حرف های دوستان و هم سن و سالام گوش دادم, و این اواخر هم نوشته های توی وبلاگ ها (که عموما نویسنده های پنهانی داشتن) رو می خوندم. اما چیزی که این میون جالب بود این بود که هر چی بیشتر در این باره تحقیق و جستجو می کردم, کمتر به نتیجه می رسیدم! به طوری که دیگه هرگز نتونستم این جمله رو از دهان خودم بشنوم: " من عشق رو می فهمم"!

حالا عشق برای من تبدیل به موضوعی شده که هر روز پیچیده و پیچیده تر میشه. آخه شما هم جای من بودید با خوندن این چیزا به خودتون و تمام آگاهیاتون شک نمی کردین؟! این اواخر سعی کردم ببینم افراد معروف و شناخته شده چی درباره ی عشق گفتن. مثلا "وودی آلن" همون هنرپیشه ایی که بیشتر نقش های کمدی بازی می کنه, به عشق هم به سبک کمدی نگاه می گنه!:

" عشق یعنی رنج. اگر می خواهید رنج نکشید, نباید عاشق شوید. ولی آن وقت از عاشق نبودن رنج می کشید! بنابراین عشق یعنی رنج, بی عشقی یعنی رنج, رنج یعنی رنج. برای شاد بودن باید عاشق بود, پس شادی یعنی رنج. اما رنج آدم را غمگین می کند. بنابراین برای غمگین بودن باید عاشق شوید یا عاشق شوید که رنج بکشید یا از خوشحالی زیاد, رنج بکشید. امیدوارم منظورم را فهمیده باشید."

باز خوبه که خودش فهمیده که ما هیچی از حرفش نفهمیدیم!!

" شکسپیر" که هم خودش تابلو بوده و هم نوشته هاش! :

" ای دوست زیبای من, به چشم من هرگز پیر نخواهی شد, چراکه زیبایی تو کماکان همان است که من در اولین نگاهم در چشمانت یافتم."

" جبران خلیل جبران" جسارت بیشتری به خرج داده:

" هرگاه عشق به سوی شما اشاره کند, از او پیروی کنید, هرچند که راه هایش دشوار و پر نشیب باشد. اگر شما را با بال هایش در آغوش بگیرد, از او پیروی کنید, هر چند شمشیری که در میان پرهایش نهفته است بر شما زخم وارد سازد. عشق, شما را همچون یک دسته ی گندم در آغوش می کشد. آنگاه شما را می کوبد تا از پوسته درآیید و عریان شوید."

"پائولو کوئلیو" در یکی از کتاباش از قول "تولستوی" میگه:

" و عشق یعنی خدا, و مرگ به معنای آن است که یک قطره از این عشق, به سرچشمه اش بازگردد."

"عرفان نظر آهاری" معمولا حرفای جالبی برای گفتن داره: 

" قدر هر آدمی به عمق زخم های اوست. پس زخم هایت را گرامی دار. زخم های کوچک را نوشدارویی اندک بس است. تو اما در پی زخمی بزرگ باش که نوشدارویی شگفت بخواهد. هیچ نوشدارویی, شگفت تر از عشق نیست. و نوشداروی عشق تنها در دستان اوست. او که نامش خداوند است."

" فریدون مشیری" به زبون خودش میگه:

" سیه چشمی به کار عشق استاد,
به من درس محبت یاد می داد.
مرا از یاد برد آخر ولی من
به جز او عالمی را بردم از یاد!
"

حرفای " دکتر شریعتی" هم که نیاز به توضیح و تفسیر نداره, روشنه. البته اینجا به ضرورت ایمان برای عشق تاکید کرده:

" ایمان بی عشق اسارت در دیگران است و عشق بی ایمان اسرات در خود. ایمان بی عشق تعصبی کور است, و عشق بی ایمان کوری متعصب! عشق بی ایمان تا هنگامی هست که معشوق نیست و چون هست شد نیست گردد. این عشق با وصال پایان می پذیرد و آن عشق با وصال آغاز."

مرحوم " قیصر امین پور" حرف قشنگی می زد:

" دست عشق از دامن دل دور باد
می شود آیا به دل دستور داد؟
می تون آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
"

یا "اقبال لاهوری" :

" به هر دل عشق, رنگ تازه بر کرد
گهی با سنگ, گه با شیشه سر کرد
تو را از خود ربود و چشم تر داد
مرا با خویشتن نزدیکتر کرد
"

" دکتر مصطفی چمران" یک تعریف جامع تر و واضح تر ارئه می ده:

" عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. و زیبا تر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام. عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد, قلب مرا به جوش می آورد, استعداد نهفته ی مرا ظاهر می کند, مرا از خودخواهی و خودبینی می راند."

" مولانا" هم که دیگه همه می دونن! کمتر حرفی زده که توش خبری از عشق نباشه:

" در عشق, دو عالم را من زیر و زبر کردم
اینجاش چه می جستی؟ کو جای دگر دارد
امروز دلم عشق است, فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد
"

و دست آخر " حافظ شیرازی" که کلامش برای خیلی ها حجته! :

" الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
"

اما از بین این تحقیقات و این همه نوشته های قشنگ, شخصا به این نوشته از "مصطفی مستور" دلبستگی خاصی پیدا کردم:

" چه با شتاب آمدی! در زدی. گفتم:« برو» اما نرفتی و باز کوبه ی در را کوبیدی. گفتم:« بس است برو» گفتم:« این جا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست.» اما نرفتی. نشستی و گریه کردی. آن قدر که گونه های من خیس شد. بعد در را گشودم و گفتم:« نگاه کن اینجا چقدر شلوغ است؟» و تو خوب دیدی که آنجا چقدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یآس و دلتنگی و اشک و گناه و گناه و گناه و آشوب و مه و تاریکی و سکوت و ترس در هم ریخته بود و دل گیج گیج بود.

و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود.گفتی:« اینجا رازی نیست.» گفتم:« راز؟» گفتی:« من رازم.» و آمدی تا وسط خط کش ها. من دست هایت را در دستهایم می فشردم تا نگریزی اما فریاد میزدم:« برو، برو» تو سِحر خواندی. من به التماس افتادم. تو چه سبک می خندیدی، من اما همه ی وجودم به سختی می گریست. بعد چشمها از میان آن دو قاب سبز جادو کردند و گویی طوفانی غریب در گرفت. آنچنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود. و من می دیدم که حرفها و فلسفه ها و کتابها و خط کش ها و کاغذها و یآس ها و تاریکیها و گناهان و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دلتنگی، مثل ذرات شن در شن زار، از سطح دل روبیده می شدند و چون کاغذ پاره هایی در آغوش طوفان گم.

خانه پرداخته شد. خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک. و تو در دل هبوط کردی. گفتم:« چیستی؟» گفتی:« راز» گفتم:« این دل خالی است، تشنه ام» گفتی:« دوستت دارم » و من ناگهان لبریز شدم. "

مدتی پیش توی روزنامه ایی فرق عشق و دوست داشتن, اینطوری تعریف شده بود:

" عشق در لحظه پدید می آید, دوست داشتن در امتداد زمان.
عشق معیارها را به هم می ریزد, دوست داشتن بر پایه ی معیارها بنا می شود.
عشق ویران کردن خویشتن است, دوست داشتن ساختنی عظیم.
عشق ناگهان و ناخواسته شعله می شکد, دوست داشتن از شناخت سرچشمه می گیرد.
عشق حرف شنو نیست, درس خوانده نیست, مطیع نیست...
... بیائید یکدیگر را دوست بداریم!
"

با این حال, هر بار که این مطلب آخر رو می خونم بیشتر مطمئن میشم که «عشق» خیلی زیباست!! خنده داره اما گاهی دلم می خواد معیار ها به هم بریزه, قانون دستکاری بشه و عشق مثل آتشفشان فوران کنه. انگار ویران شدن رو بیشتر ترجیح می دم! دوست دارم عشقی رو که از شناخت سرچشمه بگیره و لحظه ایی نباشه. یعنی که حالم از یک نگاه و عاشق شدن به هم می خوره, اما دلم هم می خواد که عشق, مثل شعله های آتیش زبانه بکشه. گاهی از این سوختن لذت می برم... ار این فنا شدن... و در نهایت رها شدن.

اما با همه ی این حرفا, بازم برمیگردم سر خونه ی اول. اینکه «عشق» دقیقا چیه؟ آیا من تونستم این کلمه ی سه حرفی رو بشناسم؟ آیا عشق دقیقا همون چیزیه که من فکر می کنم؟

از تمام رمز و رازهای عشق
                                      جز همین سه حرف
                                      جز همین سه حرف ساده میان تهی
                                      چیز دیگری سرم نمی شود
                                      من سرم نمی شود
                                                            ولی...
                                      راستی
                                                دلم
                                                       که می شود!
*
.........................................
* قیصر امین پور

پ.ن 1: بازم معذرت! قرار نبود اینقدر طولانی بشه. اما انصافا "عشق" موضوعیه که با دو سه کلمه حل شدنی نیست. به قول یه نفر: موضوع بغرنجی است!

پ.ن 2: بد عادتیه. زیاد حرف زدن رو می گم. فکر کنم باید بیشتر مراقب خودم باشم. دارم تبدیل به این پیرزنایی می شم که بیش از حد حرف می زنن و به حرف هیچ کس هم گوش نمی دن!!

پ.ن 3: یه نفر دعوتم کرده. بار اولش نیست اما من استرس دارم. می خوام متفاوت تر از همیشه برم سراغش. نمی دونم... شاید چون نیازمند تر از همیشه ام...


نوشته شده در چهارشنبه 86/10/12ساعت 1:52 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com