خلوت من

این روزها به بُریدن فکر می کنم. بُریدن از همه چیز... حتی این جا.

بریدن از دلبستگی ها:
بریدن از دل نوشته ها، بریدن از قلم ها، کاغذ ها، بریدن از کتاب خواندن ها، بریدن از سر کار رفتن ها، بریدن از دوستان، از اقوام، بریدن از موبایل، بریدن از
sms، از ID، بریدن از دوربین 6 مگاپیکسلی، بریدن از آهنگ ها، بریدن از دیدن ها، بریدن از خواستن ها.

بریدن از او...

و بریدن از اینجا. بریدن از وبلاگ نویسی و رها کردنش به حال خود!

خود...

بریدن از خود.
شاید این همه دل بستگی برای پرواز زیاد باشد.

پرواز...
و من بال زدن نمی دانم
                                و بالا رفتن نیز.

ناتوانم...

ناتوان از بُریدن، ناتوان از گذاشتن و رفتن، ناتوان از خداحافظ گفتن.
سخت است
              بال نداشته باشی و فکر پَریدن باشی.
اما من این روزها، به پریدن فکر می کنم و بُریدن.
تنها دو نقطه. می بینی؟!

بدان...
هر گاه مجالی یافتم برای رها کردن این جا،
                                                        توانا شده ام.

توانا...

 

 

.......................................................
پایین نوشت1: ترسیدی؟!
پایین نوشت 2: ... می ترسم.


نوشته شده در شنبه 87/3/18ساعت 5:3 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com