سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

بدون دستکش ظرف می شستم. قابلمه ی لعنتی تمیز نمی شد. به لطف سیم ظرفشویی و سابیدن های فراوان، یکی از ناخن ها شکست!

برخلاف دفعات قبلی و ناخن شکستن های مشابه، ناراحت نشدم. به آرامی سابیدن را ادامه دادم تا برق افتاد. سپس راضی از این موفقیت، ناخن گیر را برداشتم. خونسردانه ناخن ِ شکسته را از ته چیدم. زل زدم به قیافه ی مضحکش که مثل کله ی حسن کچل شده بود! همان لحظه، طی یک تصمیم جسورانه، تمام ناخن هایم را از ته چیدم. از آخرین باری که چنین کاری کرده بودم سال ها می گذشت.

حالم از دست هایم به هم خورد. اما لبخند زدم...

لبخند زدم به دور ریختنی بی ارزشی که می توانست تا این حد، انگشتانم را زیبا و کشیده نشان بدهد. می توانست سرم کلاه بگذارد که دستان تو زیباست!
.
یادم افتاد به دستان زمختی که انگشتانم را ستایش می کرد.
... دروغ می گفت!

 

 

                                                        به چشم من زیبا ترینی
نوشته شده در چهارشنبه 87/4/12ساعت 3:10 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com