سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

 

تکلیف مرا روشن کن

 

گفتم تکلیف مرا روشن کن. همین امروز و فردا.

خواهش کردم... التماس کردم.

گفتم ازین بلاتکلیفی نحس مرا خلاص کن.

که خیالم آسوده شود از آبرویم.

که هر شب با اندیشه ای نگران و پر تشویش از شنیدن آن صدا به خواب نروم.

گفتم توبه می کنم.

نذر هم کردم... که نشانه ای نشانم دهی.

تا نفسم راحت شود...

تو اما به حرمت همان نذر بی بی

خواهشم را اجابت نکردی.

تا یادم نرود چگونه پا به گنداب زندگی ام نهادم.

یادم بماند که بیهوده خود را اسیر فلاکتی زشت کردم...!

تا هر لحظه از وحشت آبرو... توبه کنم.

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/4/20ساعت 9:41 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com