سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

حواسم جمع بود، برخلاف همیشه!

رانندگی می کردم و ضبط خاموش بود. کمربند بسته و آینه تنظیم. کولر روشن بود و هوا مطبوع. یک نگاه به آینه ی بغل، نگاه بعدی به جاده، نگاه بعدی به آینه ی وسط. حواسم کاملا جمع بود.

جاده... آینه ی وسط... آینه ی بغل.

آینه ی بغل... چه می دیدم؟!
تو پشت سرم بودی، اما دور. ذوق عجیبی از اعماق وجودم بالا آمد. سرعت را به 50 رساندم تا نزدیک شوی. نمی شد جلوی چهره ی خندانم را بگیرم. لبریز شده بودم از شادی...
*
لاستیکی جیغ کشید، بچه ایی ترسید... و تو به من برخورد کردی! یعنی اینقدر به من نزدیک بودی؟!!
*
چراغ عقب شکست و گل گیر فرو رفت. من هنوز در حیرتِ آن بودم که چگونه این همه نزدیک...

حواس ِ من جمع بود، تو پرتش کردی! پرتابش کردی توی آینه ی بغل.

آینه ی بغل...
مرا یاد نکته ای می اندازد. برمی گردم و زل می زنم به آینه.
« اجسام از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیک ترند »...

 

آه! هنوز هم نمی توانم آن همه نزدیکی را عادت کنم. رگ گردن کجا و ...

...........................................................
پایین نوشت: چند پست قبل گفته بودم که مانیتورم خراب شده و رنگ ها رو درست نشون نمیده. اما بعدش یادم رفت بگم که این مشکل تنها 4-5 روز طول کشید و با دستکاری کابلی که به کیس متصل می شد کاملا به شکل اول برگشت.
انگار خراب شدنش، مهمتر از درست شدنش بود!...


نوشته شده در چهارشنبه 87/5/2ساعت 8:3 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com