سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خلوت من

فصل تابستون، توی شهر ما یعنی گرما. یعنی بارش آتیش از آسمون! یعنی شرجی. یعنی وقتی پاتو از خونه میذاری بیرون، وارد حمام شده باشی! یعنی عطش. نمونه ی امروزی صحرای کربلا! (با اندکی تفاوت!!)

زیر این شلیک گرما و پرتوهای وحشیانه ی خورشید، تنها چیزی که امید به زندگی در انسان ایجاد میکنه، نشستن در خانه زیر نسیم ملایم و خنک کولر گازیه.

تمام ساعتهایی که در حال طی کردن خیابان های داغ باشی، یا توی تاکسی در حال عرق ریختن، یا زیر برق آفتاب منتظر اتوبوس ایستادن و تماشای حرارت ذوب کننده ای که از آسفالت نرم شده ی خیابون بلند میشه، فقط به یک چیز فکر می کنی: نوشیدن یک لیوان آب یخ. و فقط یه آرزو داری: رسیدن به منزل.

حول و حوش ساعت 2 ظهر - زمانیکه خیابونها خلوت می شن - اگر اونقدر بدشانس باشی که هنوز توی خیابون گیر کرده باشی، عطشت برای رسیدن به خونه و باد کولرگازی خوردن، بیشتر از اون تشنگی ای میشه که داره هلاکت میکنه. توی محله های پر رفت و آمد و بازارهای شلوغ، این شانس رو داری که از آب سردکن های فراوان گوشه ی پیاده رو استفاده کنی. (اگه از آب سردکنی به آب گرم کنی تغییر شغل نداده باشن!)

ساعتهای اوج گرما: بین ساعتهای 1 تا 4 بعد ازظهر، مردم رو دقیقا در حال فرار مشاهده می کنی. فرار از آفتاب سوختگی، فرار از حرارت، فرار از تشنگی، فرار از هلاکت! گاهی دلم می سوزه برای درختای توی بلوارها و پارک ها و یا گل هایی که در سطح شهر کاشته میشن و از شدت گرما، چیزی ازشون نمی مونه.

و از همه بیشتر مردم شهرم، که ناچارن همه ی عواقب ناشی از گرمازدگی و آفتاب سوختگی رو تحمل کنن و خم به ابرو نیارن.

اما...
فصل تابستون توی شهر ما، یعنی بی برقی! یعنی در روز هزار بار قطع و وصل شدن برق و هزار بار وارد شدن شوک به تمام وسایل برقی. یعنی داغون شدن موتور هر وسیله ی گرون قیمتی که توی خونه داریم. یعنی دل خوش کردن به چند دستگاه محافظ وسایل برقی، و عمل نکردن به موقع اونها. یعنی توی تاریکی نشستن و بادبزن دست گرفتن.

 

                                           در خلوت من نگاه سبزت جاریست/ این قسمت بی بودنم اجباریست

بی برقی یعنی طی کردن کیلومترها مسافت از روستاهای اطراف به سمت بیمارستان، برای گرفتن عکس های درمانی، و مواجه شدن با بخشی که به زور برق اضطراری روشن مونده! نه خبری از کولر هست و نه دستگاه های عکسبرداری، و همه چی بستگی به اون برق ِ رفته داره.

چطور دلم نسوزه برای مریض های بدحال و فقیری که از روستاهای دور افتاده به بیمارستان میان و در مقابل نگاه شرمنده ی من که دارم بهشون می فهمونم برق نیست، التماس می کنن...

چطور نسوزم وقتی هیچ پاسخی برای خواهش و التماس هاشون ندارم؟ چه جوابی بهشون بدم، جز اینکه:
این جا اهوازه... شهر من!

اینجا تشنگی و گرما زدگی و سوختن و عرق ریختن و التماس کردن و شرمنده شدن عادیه.
و حالا... فصل تابستون، توی شهر من... ماه، رمضان شده!

ماه رمضان شده تا من درک کنم عطش بی پایان مردمی رو که توی این شهر بزرگ، هیچ سرپناهی ندارن. تا بچشم تلخی غمی رو که توی سینه قایم می کنن. تا بخاطر بیارم که اینجا شهر هشت سال جنگه. شهر مظلومیته... شهر محرومیت و مقاومته. این جا... شهر منه! شهر من...

.

و باز، با همه ی کمبودها و ضعف ها و محرومیت هات
... دوستت دارم.

........................................................
پایین نوشت1: آخرین باری که اومدی اهواز کی بود؟
پایین نوشت2: باید یه دعای توسلی، زیارت عاشورایی چیزی نذر کنم که حین به روز کردن این پست، برق قطع نشه!
پایین نوشت3: چند روز پیش تلویزیون زیر نویس میکرد یه جمله ای رو که نمیدونم از کی بود، ولی به چشمم جالب اومد: روزه گرفتن در هوای گرم، ثواب بیشتری دارد...

 


نوشته شده در دوشنبه 87/6/18ساعت 3:39 عصر توسط رضوان تو بنویس ( ) | |


آخرین مطالب
» تو سالها سرنشین این گوشه از شهر بودی...
آمپاسِ شَدید!
خلوتی که شلوغ شد
طوفانی از واژه ها
همه ی دغدغه های من
سنای من
سیسمونی و باقی قضایا
[عناوین آرشیوشده]

Design By : RoozGozar.com